گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

یکی امروز سر زلف پریشان بگذار

شانه تا کی بود انگشت به دندان بگذار

گر سرم نیست به سامان ز غمت هیچ مگوی

مر مرا هم به من بی سرو سامان بگذار

نیک دانند لب و چشم تو مردم کشتن

تو مشو رنجه و این کار بدیشان بگذار

طره را کار مفرمای به شهر آشوبی

دیو را شغل گرفتن به سلیمان بگذار

گوییم جان غمین تو، گرفتار من است

دو جهان گشت گرفتار تو، یک جان بگذار

گر ز درماندگی عشق ترا دردی هست

هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار

خسروا، یا به گریبان وفا سر در کن

یا ز کف دامن اندیشه خوبان بگذار