سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶
چون صراحی، خندهام با چشم گریان آشناست
همچو گل چاک گریبانم به دامان آشناست
در گلستان محبت غنچهای کم دیدهایم
همچو زخم تیر، چشم ما به پیکان آشناست
هرچه از چشم تو دیدم، میکشم از دست دل
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
تا صبا با آن سر زلف پریشان آشناست
صد گره از غیرتم با رشته جان آشناست
غم هجوم آورد و من در فکر بیسامانیام
میزبان خجلت کشد هرچند مهمان آشناست
هرچه باداباد ما کشتی در آب انداختیم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۷
خندهام صبحی به صد چاکِ گریبان آشناست
گریه سیلابی به چندین دشت و دامان آشناست
سایهام را میتوان چون زلفِ خوبان شانه کرد
بس که طبعِ من به صد فکرِ پریشان آشناست
دستم از دل برنمیدارد گدازِ آرزو
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۸
عجز بینش با تعلقهای امکان آشناست
اشک ما تا چشم نگشودن به مژگان آشناست
امتحانگاه حوادث بزم افلاس است و بس
سرد و گرم دهر با آغوش عریان آشناست
گرد ما ننشست جز در دامن زلف بتان
[...]
طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
تا درین وادی غبار ما به دامان آشناست
دست مجنون از تحیر با گریبان آشناست
نیست اندر ساز قانون دل ما نغمهای
عمرها شد ناله ما با نیسان آشناست
میفتد بر پای مردم دم به دم از روی زرد
[...]