گنجور

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱

 

ز من مپرس که بر من چه حال می‌گذرد

چو روز وصل توام در خیال می‌گذرد

جهان برابر چشمم سیاه می‌گردد

چو در ضمیر من آن زلف و خال می‌گذرد

اگر هلاک خودم آرزوست منع مکن

[...]

عبید زاکانی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

گهی که بر سر زلفت شمال می‌گذرد

ازو بپرس که بر ما چه حال می‌گذرد

ز روز هجر تو رازی جز این نمی‌گویم

که روز همچو مه و مه چو سال می‌گذرد

به مجلسی که تویی بی‌نقاب مه ز سحاب

[...]

جامی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۶

 

ز ساز جسم هزار انفعال می‌گذرد

چو رشحه‌ای‌ که ز ظرف سفال می‌گذرد

دمیدن همه زبن خاکدان‌گل خواری‌ست

بهار آبله‌ها پایمال می‌گذرد

غبار شیشهٔ ساعت به وهم می‌کوبد

[...]

بیدل دهلوی