گنجور

عطار » مظهرالعجایب » بخش ۷۹ - درضمانت بهشت مر کاتب کتاب را و اسرار او فرماید

 

گه باشتر نامه گوئی راز خود

گه به اشتر نامه داری ناز خود

عطار
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۸

 

ما را چه جان باشد که تو بر ما فشانی ناز خود

بر شیر مردان تیز کن چشم شکار انداز خود

صد جانست نرخ ناز تو از بهر جان سوخته

بر چون منی ضایع مکن بشناس قدر ناز خود

جان باختم در کوی تو رنجه شدی، چه کم شود؟

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۴

 

روزی کنی به سنگ فراقم جدا ز خود

روزی چنان شوی که ندانم ترا ز خود

من آشنای روی تو بودم، مرا ز چه

بیگانه می‌کنی دگر، ای آشنا، ز خود؟

هر گه که پر شود ز خیالت ضمیر من

[...]

اوحدی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۷

 

ای کرده چشمت عالمی مست از شراب ناز خود

یک جرعه‌ای بر ما فشان از نرگس غماز خود

هرگز چه دانی حال من کز حسن و نازت چو نبود

چون کس ندیدی در جهان هرگز نگویم راز خود

از بیم خوی نازکت شب‌ها که افغان می‌کنم

[...]

اهلی شیرازی