گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸

 

دل باز در سودای او افتاد و باری می‌برد

جوری که آن بت می‌کند بی‌اختیاری می‌برد

چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین

نه سر به جایی می‌کشد، نه ره به کاری می‌برد

من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف

[...]

اوحدی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳۳

 

چشم خونبارم گرو ز ابر بهاری می برد

نبض من از برق دست از بیقراری می برد

در دل آزاده ام گرد تعلق فرش نیست

سیل از ویرانه من شرمساری می برد

شبنم از فیض سحر خیزی عزیز گلشن است

[...]

صائب تبریزی