گنجور

 
اوحدی

دل باز در سودای او افتاد و باری می‌برد

جوری که آن بت می‌کند بی‌اختیاری می‌برد

چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین

نه سر به جایی می‌کشد، نه ره به کاری می‌برد

من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف

گویند: می‌چیند گلی، یا رنج خاری می‌برد

با دل بسی گفتم، کزو بگسل، چو نشیند این سخن

من نیز هم بگذاشتم تا: روزگاری می‌برد

ای مدعی، گر پای ما در بند بینی شکر کن

تا تو نپنداری کسی زین جا شکاری می‌برد

عشق ار نمی‌سازد مرا معذور باید داشتن

کز تشنگی پنداشتم: آن می‌خماری می‌برد

تا چند گویی:اوحدی یاری نمی‌خواهد ز کس

یارش که باشد؟ چون جفا از دست یاری می‌برد