گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۱

 

دل من عاشق باریست که گفتن نتوان

روز و شب در پی کاریست که گفتن نتوان

این همه چهره که کردیم به خونابه نگار

از غم روی نگاریست که گفتن نتوان

دیده زاندم که زخون خاک درت شست به اشک

[...]

کمال خجندی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۹

 

بازم اندیشه یاری ست که گفتن نتوان

بر دل از وی غم و باریست که گفتن نتوان

دل وحشی که نشد رام کسی وه که کنون

صید فتراک سواریست که گفتن نتوان

گر به خونابه برون نقش و نگار است چه باک

[...]

جامی