گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰۵

 

غبار مشک می خیزد، ندانم تا چه باد است این؟

سوار مست می آید، فساد است و فساد است این

به زلفش صد دل مظلوم در فریاد می بینم

ندانم رشته ظلم است یا زنجیر داد است این!

منش گویم چنین مخرام کآه خلق بد باشد

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰

 

زندگر تیغ و ریزد خون من عین مراد است این

خوشم با جور ظلم او که عدلست آن و داد است این

زاشک و آه خود سرگشته‌ام در بحر و بر دایم

منم خاشاک و گردابست آن و گردباد است این

نجات از بحر غم در سینه‌ام از آه میجوید

[...]

مشتاق اصفهانی