گنجور

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة العشرون - فی السکباج

 

دل جفت تاب گشته و تن را تب آمد

دم در دهان رسیده و جان تالب آمده

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة العشرون - فی السکباج

 

آن به که ز من فارغ و آزاد شوی

زیرا که مرا نیابی ار باد شوی

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة العشرون - فی السکباج

 

از بعد از آن ندانم چرخش کجا کشید؟

با واقعات حادثه کارش کجا رسید؟

در گفتگوی نفس و طبیعت کجافتاد؟

در جستجوی نقش بدآمد کجا دوید؟

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الحادیة و العشرون - فی اوصاف بلدة سمرقند

 

ابر را مایه نصاب نماند

سوی بستان شدن شتاب نماند

باغ را در شرابخانه ابر

جز همان عشوه سراب نماند

آب چشم سحاب چون کم شد

[...]

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الحادیة و العشرون - فی اوصاف بلدة سمرقند

 

ماهرویان از آن زمین خیزند

سرو قدان در آن چمن رویند

باد فردوس از آن هوا یابند

گل جنت از آن زمین بویند

نقش فرودسیان و حوران را

[...]

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الحادیة و العشرون - فی اوصاف بلدة سمرقند

 

جانور نبود بجز طعمه طلب

جانور را زوست شادی و طرب

رب پرستی از میان برخاستی

گر نبودی در میان مقلوب رب

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الحادیة و العشرون - فی اوصاف بلدة سمرقند

 

ان شئت فاطو احادیثی او افترش

فربما علق البازی بالکرش

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الحادیة و العشرون - فی اوصاف بلدة سمرقند

 

گل این نوبهار خار دل است

آب او تیغ آبدار دل است

ناز او سر بسر نیاز تن است

خمر او سر بسر خمار دل است

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الحادیة و العشرون - فی اوصاف بلدة سمرقند

 

ممان که نفس تو اندر طمع دلیر شود

که سگ چو سیر شود در فساد شیر شود

از آنکه نفس حریص اکول کاذب جوع

ز لقمه های عمل سیر معده دیر شود

یقین بدان و حقیقت شناس و راست شمر

[...]

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الحادیة و العشرون - فی اوصاف بلدة سمرقند

 

خوشتر از جنت است اطرافش

برتر از اختر است ارکانش

حاسد نوبهار روضاتش

رشک جنات عدن بستانش

نوشها داده تیر و ناهیدش

[...]

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم

 

از بگر گل بسیط زمین را بساط بود

در طبع باد صبح چو باده نشاط بود

در کوزه می چو دلبری اندر نقاب بود

در غنچه گل چو کودکی اندر قماط بود

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم

 

هر که با عاشقی ندیم شود

گرچه طاری بود مقیم شود

ای بساط صاحب ردای سپید

که درین غم سیه گلیم شود

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم

 

بنفشه گون شده پیرامون خد سمن پوشش

دل اندر خط حیرت مانده از خط بناگوشش

عیان بس لؤلؤ خوشاب اندر درج یاقوتش

نهان یک گوشه خورشید اندر طرف شب پوشش

دل اندر نازش شای و جان در سوزش غم‌ها

[...]

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم

 

بی‌عشق همه عیش مکدر بودت

با چندین غم عشق چه درخور بودت

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم

 

زان پیش که نرد کینه بازد با تو

در ساز از آنکه او نسازد با تو

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم

 

یکدم نبد که چرخ مرا زیر و بر نداشت

جز رنج من زمانه مرادی دگر نداشت

بی سر شدم چو دایره در پای عشق او

کاین کار همچو دایره پایان و سر نداشت

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم

 

جان روی بتافت چون بره روی نهاد

می‌رفت و دل اندر قدمش می‌افتاد

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم

 

در حادثه عشق ترا یاری نه

یک شهر نگهبان و نگهداری نه

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم

 

تا بر سر سودا و طریق هوسی

گر باد شوی بگرد ما در نرسی

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم

 

چون صبح آستین ز شب تیره درکشید

وز جیب او پیاله بلور برکشید

در شد به چتر ماه سنان‌های آفتاب

وز چرخ جرم ماه سر اندر سپر کشید

حمیدالدین بلخی
 
 
۱
۷۵
۷۶
۷۷
۷۸
۷۹
۷۷۰