خلیلالله خلیلی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۱
ای سرو روان که نخل امید منی
وی مایهٔ جان که عمر جاوید منی
در شهر شما که آسمان پر ابر است
مهتاب منی، فروغ خورشید منی
خلیلالله خلیلی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۲
در باغ جهان تو هم گل زیبایی
بویا و دلانگیز و چمنآرایی
عمریست که گلهای دگر میخندند
این غنچهٔ تر چرا تو لب نگشایی
خلیلالله خلیلی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۳
چه باشد زندگانی را بهایی
فسرده از نمی، خشک از هوایی
ز مطبخ سالها تا مستراحیم
مگر این زندگی یابد بقایی
خلیلالله خلیلی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۴
از بس خوش و مست و دلربا میآیی
چون باد بهار جانفزا میآیی
دل خانهٔ عشق توست آبادش دار
چون خانه خراب شد کجا میآیی
رهی معیری » رباعیها » تمنای عاشق
آن را که جفاجوست نمیباید خواست
سنگین دل و بدخوست نمیباید خواست
ما را ز تو غیر از تو تمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمیباید خواست
رهی معیری » رباعیها » بیخبری
مستان خرابات ز خود بیخبرند
جمعند و ز بوی گل پراکندهترند
ای زاهد خودپرست با ما منشین
مستان دگرند و خودپرستان دگرند
رهی معیری » رباعیها » آشیانسوز
ای جلوهٔ برق آشیانسوز تو را
ای روشنی شمع شبافروز تو را
زآن روز که دیدمت شبی خوابم نیست
ای کاش ندیده بودم آن روز تو را
رهی معیری » رباعیها » آیینه صبح
داریم دلی صافتر از سینه صبح
در پاکی و روشنی چو آیینه صبح
پیکار حسود با من امروزی نیست
خفاش بود دشمن دیرینه صبح
رهی معیری » رباعیها » نوشینلب
گلبرگ به نرمی چو بر و دوش تو نیست
مهتاب به جلوه چون بناگوش تو نیست
پیمانه به تاثیر لب نوش تو نیست
آتشکده را گرمی آغوش تو نیست
رهی معیری » رباعیها » افسونگر
یا عافیت از چشم فسونسازم ده
یا آن که زبان شکوهپردازم ده
یا درد و غمی که دادهای بازش گیر
یا جان و دلی که بردهای بازم ده
رهی معیری » رباعیها » لعل ناب
خم گشت به لعلگون شراب آبستن
پیمانه به آتشین گلاب آبستن
ابری است صراحی که بود گوهربار
ماهی است قدح به آفتاب آبستن
رهی معیری » رباعیها » دیار شب
جانم به فغان چو مرغ شب میآید
وز داغ تو با ناله به لب میآید
آه دل ما از آن غبارآلود است
کاین قافله از دیار شب میآید
رهی معیری » رباعیها » خانهبهدوش
چون ماه نو از حلقهبهگوشان توایم
چون رود خروشنده خروشان توایم
چون ابر بهاریم پراکنده تو
چون زلف تو از خانهبهدوشان توایم
رهی معیری » رباعیها » ناله بیاثر
ای ناله چه شد در دل او تأثیرت
کامشب نبود یک سر مو تأثیرت
با غیر گذشت و سوخت جانم از رشک
ای آه دل شکسته کو تأثیرت؟
رهی معیری » رباعیها » مردم چشم
بیروی تو گشت لالهگون مردم چشم
بنشست ز دوریت به خون مردم چشم
افتادی اگر ز چشم مردم چون اشک
در چشم منی عزیز چون مردم چشم
رهی معیری » رباعیها » شباهنگ
از آتش دل شمع طرب را مانم
وز شعله آه سوز تب را مانم
دور از لب خندان تو ای صبح امید
از ناله زار مرغ شب را مانم
رهی معیری » رباعیها » جدایی
ای بیخبر از محنت روزافزونم
دانم که ندانی از جدایی چونم
باز آی که سرگشتهتر از فرهادم
دریاب که دیوانهتر از مجنونم
رهی معیری » رباعیها » اندوه مادر
آسودگی از محن ندارد مادر
آسایش جان و تن ندارد مادر
دارد غم و اندوه جگرگوشه خویش
ورنه غم خویشتن ندارد مادر
رهی معیری » رباعیها » سوختگان
هر لاله آتشین دل سوختهای است
هر شعله برق جان افروختهای است
نرگس که ز بار غم سر افکنده به زیر
بیننده چشم از جهان دوختهای است
رهی معیری » رباعیها » بیدادگری
از ظلم حذر کن اگرت باید ملک
در سایهٔ معدلت بیاساید ملک
با کفر توان ملک نگه داشت ولی
با ظلم و ستمگری نمیپاید ملک