گنجور

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » اشعار پراکنده » شمارهٔ ۴

 

یارم چو شود به طوف بستان مایل

گل دل بکند ز برگ خود خوار و خجل

بیند رخ او و سر نهد در عقبش

وانگه دهدش خبر ز بی برگی گل

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » اشعار پراکنده » شمارهٔ ۱۶

 

ای آمده سوی بیدلان دیر به دیر

وز سنگدلی به خونشان گشته دلیر

دیدم رخ خوب تو در اثنای دو روز

چون بنمودی میان امروز و پریر

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » اشعار پراکنده » شمارهٔ ۱۷

 

چون جمع شود ز عقل و دین قافله‌ها

عشق تو کند« عالیها سافلها»

عشق تو که فرض ماست چون روی نمود

سهل است اگر فوت شود نافله‌ها

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » اشعار پراکنده » شمارهٔ ۲۱

 

از آتش سودای تو دم زد دل من

بر طارم افلاک علم زد دل من

دامان امید را ز مقصد پر یافت

در پیروی تو تا قدم زد دل من

جامی