گنجور

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۶

 

کنج دل گنجینهٔ عشق وی است

این چنین گنجینه بی کنجی کی است

هرچه بینی در خرابات مغان

نزد ما جام لطیفی پر می است

عالمی را عشق می بخشد وجود

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۴

 

فعل عالم ظل فعل الله بود

این کسی داند که او آگه بود

مظهر افعال او باشد همه

خود گدائی گیر و خواهی شه بود

نور می یابد قمر از آفتاب

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۰

 

هر دم بر آب چشم ما نقش خیالی می کشد

هر لحظه از حالی دگر ما را به حالی می کشد

سلطان عشقش هر زمان ما را مثالی می دهد

و آن بی مثال از خود به روی ما مثالی می کشد

گر دل به دلبر می کشد او می کشد دل را به خود

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۲

 

بی رخ جانان به گلزارم چه کار

بی هوای او به بازارم چه کار

گر نه کار و بار عشق او بود

با سر و سودای هر کارم چه کار

گر نباشد عکس او در جام می

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۵

 

گر تو مرد موحدی ای یار

چه کنی دوستی تو با اغیار

جام توحید نوش شادی ما

تا که گردی ز عمر برخوردار

تو به کثرت چنین گرفتاری

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶۰

 

چه خوشحالی که می یابم جمالش

چه خوش خوابی که می بینیم خیالش

بیا بر چشم ما بنشین زمانی

که تا بینی به چشم من جمالش

برای حسن او فالی گرفتم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰۷

 

بُود ممکن که من بی جان بمانم

محال است اینکه بی جانان بمانم

مرا ساقی حریف و عشق یار است

نمی خواهم که از یاران بمانم

دوای درد دل درد است و دارم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 
 
sunny dark_mode