گنجور

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶۵

 

تنها نه منم غمین برای دل خویش

کس نیست که نیست مبتلای دل خویش

آن را که تو شادکام می پنداری

او داند و درد بی دوای دل خویش

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶۶ - یعنی کشک

 

ای آنکه ز جود تست دریا در رشک

افلاک همی گرید و می‌ریزد اشک

اولاد بنی آدم و با این همه جود

شرمنده احسان توام یعنی کشک

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶۷

 

چون عامل ماضی است منصورالملک

در داخله قاضی است منصورالملک

ملت زهر آن شقی که ناراضی بود

دیدیم که راضی است منصورالملک

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶۸

 

از یک طرفی مجلس ما شیک و قشنگ

از یک طرفی عرصه به ملیون تنگ

قانون و حکومت نظامی و فشار

این است حکومت شتر گاو پلنگ

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶۹

 

آن رند دغل بازگه با مکر و حیل

با لفظ قرارداد، می کرد جدل

دیدی که چسان عاقبت اندر مجلس

بگرفت قرارداد، ناطق به بغل

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۰

 

کابینه اگر بود ز بحران تعطیل

دیروز به مجلس آمد و شد تشکیل

اما به رئیس الوزرا یک دو نفر

آخر ز فشار وکلا شد تحمیل

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۱

 

دیو مهیب خودسری، چون ز غضب گرفت دم

امنیت از محیط ما، رخت ببست و گشت گم

حربه وحشت و ترور، کشت چو میرزاده را

سال شهادتش بخوان «عشقی قرن بیستم »

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۲ - درباره قوام‌السلطنه و وثوق‌الدوله

 

بدبختی ایران ز دو تن یافت دوام

این نکته مسلم خواص است و عوام

آن دولت انگلیس را بود وثوق

این سلطنت هنود را هست قوام

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۳

 

چندی ز هوس باده پرستی کردم

می خوردم و از غرور مستی کردم

چون پای امیدواریم خورد بسنگ

دیدم که عبث دراز دستی کردم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۴

 

هنگام جوانی به خدا پیر شدم

از گردش آسمان زمینگیر شدم

ای عمر برو که خسته کردی ما را

وی مرگ بیا ز زندگی سیر شدم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۵

 

عمری به هوس گرد جهان گردیدم

از دشمن و دوست خوب و بد بشنیدم

سرمایه زندگی همین بود که من

با دیده بسی ندیدنیها دیدم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۶

 

یک چند گرفتار خطر گردیدم

با گفتن حق گرد ضرر گردیدم

گوش شنوا نداشت کس، گشتم گنگ

فریاد ز بسکه بود کر گردیدم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۷

 

من حسرت آب زندگانی نخورم

وز خوان جهان جز کف نانی نخورم

چون زندگیم غم جهان خوردن بود

مردم که دگر غم جهانی نخورم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۸

 

من حسرت آب زندگانی نخورم

در خوان جهان جز کف نانی نخورم

چون زندگیم غم جهان خوردن بود

مردم که دگر غم جهانی نخورم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷۹

 

با دیده سرخ و چهره زرد خوشم

با سینه گرم و ناله سرد خوشم

یاران همه شادی از دوا می طلبند

تنها منم آنکه با غم و درد خوشم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۰

 

از روز ازل عاشقی آموخت دلم

از عشق چو شمع شعله افروخت دلم

تا خاک مرا دهد بباد آتش عشق

از دیده نریخت آب تا سوخت دلم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۱

 

آن روز که حرف عشق بشنفت دلم

شب تا به سحر میان خون خفت دلم

از بسکه خزان نامرادی دیدم

صد بار بهار آمد و نشکفت دلم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۲

 

دارم سر آنکه عیش پاینده کنم

جبران گذشته را در آینده کنم

بگذارد اگر باد حوادث چون گل

یک صبح به کام دل خود خنده کنم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۳

 

آن سبزه که ترک این چمن گفت، منم

آن لاله که از اشک به خون خفت، منم

وآن غنچه لب بسته که از تنگدلی

صد بار بهار آمد و نشکفت، منم

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸۴

 

با فکر قوی گرسنه چون شیر، منم

وز چار طرف بسته زنجیر منم

جز خون نخورم ز دست هر دشمن و دوست

در معرکه چون برهنه شمشیر منم

فرخی یزدی
 
 
۱
۶۴۳۷
۶۴۳۸
۶۴۳۹
۶۴۴۰
۶۴۴۱
۶۵۳۲