مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۲۳
هم خانه از آن اوست و هم جامه و نان
هم جسم از آن اوست همه دیده و جان
وان چیز دگر که نیست گفتن امکان
زیرا که زمان باید و اخوان و مکان
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۲۴
هم نور دل منی و هم راحت جان
هم فتنه برانگیزی و هم فتنه نشان
ما را گوئی چه داری از دوست نشان
ما را از دوست بینشانیست نشان
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۲۵
هنگام اجل چو جان بپردازد تن
مانند قبای کهنه اندازد تن
تن را که ز خاکست دهد باز به خاک
وز نور قدیم خویش برسازد تن
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۲۶
یا دلبر من باید و یا دل بر من
نی دل بر من باشد و نی دلبر من
ای دل بر من مباش بیدلبر من
یک دلبر من به از دو صد دل بر من
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۲۷
یارب چه دلست این و چه خو دارد این
در جستن او چه جستجو دارد این
بر خاک درش هر نفسی سر بنهد
خاکش گوید هزار رو دارد این
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۲۸
یا اوحد بالجمال یا جانمسن
از عهد من ای دوست مگر نادمسن
قد کنت تجنی فقل تاجکسن
والیوم هجرتنی فقل سن کم سن
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۲۹
آن رهزن دل که پایکوبانم از او
چون آینهٔ خیال خوبانم از او
جانیست که چون دست زنان میآید
یارب یارب چه میشود جانم از او
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۳۰
آن شاه که هست عقل دیوانهٔ او
وز عشق دلم شده است همخانهٔ او
پروانه فرستاد که من آن توام
صد شمع به نور شد ز پروانهٔ او
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۳۱
آن شخص که رشک برد بر جامهٔ تو
تا رشک برد بر لب خودکامهٔ تو
یا رشک برد بر آن رخ فرخ تو
یا بر کر و فر روح علامهٔ تو
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۳۲
آن کس که همیشه دل پر از دردم از او
با سینهٔ ریش و با رخ زردم از او
امروز بناز او بری بر من زد
المنة لله که بری خوردم از او
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۳۳
آن لاله رخی که با رخ زردم از او
وان داروی دردی که همه دردم از او
یک روز به بازار بری بر من زد
باور نکند کس چه بری خوردم از او
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۳۴
از جان بشنیدهام نوای غم تو
نی خود جانهاست ذرههای غم تو
آن صورتها که در درون میآیند
تابند چو ذره در هوای غم تو
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۳۵
از گنج قدم شدیم ویرانهٔ او
ز افسانهٔ او شدیم افسانهٔ او
آوخ که ز پیمان و ز پیمانهٔ او
کس خانهٔ خود نداند از خانهٔ او
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۳۶
ای آب از این دیدهٔ بیخواب برو
وی آتش از این سینهٔ پرتاب برو
وی جان چو تنی که مسکنت بود نماند
بیآبی خود مجوی و بر آب برو
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۳۷
ای از دل و جان لطیفتر قالب تو
بسیار رهست از شکر تا لب تو
عمریست که آفتاب و مه میگردند
روزان و شبان در آرزوی شب تو
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۳۸
ای پردهٔ پندار پسندیدهٔ تو
وی وهم خودی در دل شوریدهٔ تو
هیچی تو و هیچ را چنین گوهر
به زین نتوان نهاد در دیدهٔ تو
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۳۹
ای بسته تو خواب من به چشم جادو
آن آب حیات و نقل بیخوابان کو
کی بینم آب چون منم غرقهٔ جو
خود آب گرفته است مرا هر شش سو
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۴۰
ای بلبل مست بوستانی برگو
مستی سر و راحت جانی برگو
من مستم و تعیین نتوانم کردن
ای جان جهان هرچه توانی برگو
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۴۱
ای جان جهان به حق احسانت مرو
مستم مستم ز شیر پستانت مرو
اندر قفسم شکر می افشان و مرو
ای طوطی جان زین شکرستانت مرو
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۴۲
ای جان جهان جان و جهان بندهٔ تو
شیرین شده عالم ز شکر خندهٔ تو
صد قرن گذشت و آسمان نیز ندید
در گردش روزگار مانندهٔ تو