گنجور

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴۰

 

زان روز که چشم من به رویت نگریست

یک دم نگذشت کز غمت خون نگریست

زهرم بادا که بی‌تو می‌گیرم جام

مرگم بادا که بی‌تو می‌باید زیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴۱

 

زان روی که دل بستهٔ آن زنجیر است

در دامن تو دست زدن تقدیر است

چون دست به دامنش زدم گفت بهل

گفتم که خموش روز گیراگیر است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴۲

 

زان رونق هر سماع آواز دف است

زانست که دف زخم و ستم را هدف است

می‌گوید دف که آن کسی دست ببرد

کاین زخم پیاپی، دل او را شرف است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴۳

 

زان مِی خوردم که روح پیمانهٔ اوست

زان مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست

شمعی به من آمد، آتشی در من زد

آن شمع که آفتاب پروانهٔ اوست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴۴

 

زان می مستم که نقش جامش عشق است

وان اسب سواری که لجامش عشق است

عشقِ مهِ من کارِ عظیمی است و لیک

من بندهٔ آنم که غلامش عشق است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴۵

 

سرسبز بود خاک که آبش یار است

خاصّه خاکی که ناطق و بیدار است

این خاک ز مشاطهٔ خود بی‌خبر است

خوش بی‌خبر است از آنکه زو هشیار است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴۶

 

سر سخن دوست نمیارم گفت

دریست گرانبها نمیارم سفت

ترسم که بخواب دربگویم سخنی

شب‌هاست که از بیم نمیارم خفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴۷

 

سرگشته چو آسیای گردان کنمت

بی‌سر گردان چو گوی گردان کنمت

گفتی بروم با دگری درسازم

با هر که بسازی زود ویران کنمت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴۸

 

سرگشته دلا به دوست از جان راهست

ای گمشده آشکار و پنهان راهست

گر شش جهتت بسته شود باک مدار

کز قعر نهادت سوی جانان راهست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴۹

 

سرمایهٔ عقل سر دیوانگیست

دیوانهٔ عشق مرد فرزانگیست

آنکس که شد آشنای دل از ره درد

با خویشتنش هزار بیگانگیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۵۰

 

سلطان ملاحت، مه موزون منست

در سلسله‌اش، این دل مفتون منست

بر خاک درش، خون جگر می‌ریزم

هرچند که خاکِ آن به از خون منست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۵۱

 

سنبل چو سر عقاب زلف تو نداشت

در عالم حسن آب زلف تو نداشت

هر چند که لاف آبداری می‌زد

پیچید بس و تاب زلف تو نداشت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۵۲

 

شاگرد تو است دل که عشق آموز است

مانندهٔ شب گرفته پای روز است

هرجا که روم صورت عشق است بپیش

زیرا روغن در پی روغن سوز است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۵۳

 

شاهی که شفیع هر گنه بود برفت

وانشب که به از هزار مه بود برفت

گر باز آید مرا نبیند تو بگوی

کو همچو شما بر سر ره بود برفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۵۴

 

شب رو که شبت راهبر اسرار است

زیرا که نهان ز دیدهٔ اغیار است

دل عشق‌آلود و دیده‌ها خواب‌آلود

تا صبح جمال یار ما را کار است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۵۵

 

شمشیر ازل بدست مردان خداست

گوی ابدی در خم چوگان خداست

آن تن که چو کوه طور روشن آید

نور خود از او طلب که او کان خداست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۵۶

 

شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست

در دیده بد امروز میان دلهاست

در دل چو خیال خوش نشست و برخاست

نی نی که ز دل نرفت هم در دل ما است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۵۷

 

صد بار بگفتمت، چه هشیار و چه مست

شوخی مکن و مزن به هر شاخی دست

از بس که دلت به این و آن درپیوست

آب تو برفت و آتش ما بنشست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۵۸

 

عاشق نبوَد آن که سبُک چون جان نیست

شب همچو ستاره گرد مه گردان نیست

از من بشنو، این سخنِ بهتان نیست

بی‌باد و هوا رقص علَم امکان نیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۵۹

 

عشق آمد و توبه را چو شیشه بشِْکست

چون شیشه شکست کیست کو داند بست؟

گر هست شکسته‌بند آن هم عشق است

از بند و شکست او کجا شاید جست؟

مولانا
 
 
۱
۱۷۲۸
۱۷۲۹
۱۷۳۰
۱۷۳۱
۱۷۳۲
۶۴۶۲