گنجور

 
 
 
مولانا

حاشا که دلم ز شب‌نشینی سیر است

یا ساقی ما بی‌مدد و ادبیر است

از خواب چو سایه عقل‌ها سر زیر است

فردا ز پگه بیا که امشب دیر است

اهلی شیرازی

ای آنکه زبون آهویت صد شیر است

سر پنجه آفتاب دستت زیر است

بر خصم تو شمشیر کشد از همه سو

کز شش جهت او سزای شش شمشیر است

عرفی

در باغم و دل شکارگاه شیراست

نگشوده نظر دل از تماشا سیر است

چون دیده گشایم که چمن بیگانه ست

چون سینه گشایم که هوا شمشیر است

ابوالحسن فراهانی

گفتم سفری کنم اگر تقدیرست

دلگیری فارس را سفر تدبیر است

اما چکنم که آب چشم تر من

چون خاک سر کوی تو دامنگیر است

هاتف اصفهانی

این تیغ که شیر فلکش نخجیر است

شمشیر وکیل آن شه کشورگیر است

پیوسته کلید فتح دارد در مشت

آن دست که بر قبضهٔ این شمشیر است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه