گنجور

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۰

 

دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست

اما دل و معشوق دو باشند خطاست

معشوق بهانه است و معبود خداست

هرکس که دو پنداشت جهود و ترساست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۱

 

دلتنگم و دیدار تو درمان منست

بی‌رنگِ رُخت زمانه زندانِ منست

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی

آنچ از غمِ هجران تو بر جان منست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۲

 

دلدار اگر مرا بِدِراند پوست

افغان نکنم نگویم این درد از اوست

ما را همه دشمنند و تنها او دوست

از دوست به دشمنان بنالم، نه نکوست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۳

 

دلدار ز پرده‌ای کز آن سوسو نیست

می‌گفت بد من ارچه آتش خو نیست

چون دید مرا زود سخن گردانید

کو آن منست این سخن با او نیست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۴

 

دلدار ظریف است و گناهش اینست

زیبا و لطیف است و گناهش اینست

آخر به چه عیب می‌گریزند از او

از عیب عفیف است و گناهش اینست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۵

 

دلدارم گفت کان فلان زنده ز چیست؟

جانش چو منم عجب که بی‌جان چون زیست؟

گریان گشتم گفت که اینطرفه‌تر است

بی‌من که دو دیدهٔ ویَم چون بگریست؟

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۶

 

دل در بر من زنده برای غم تست

بیگانهٔ خلق و آشنای غم تست

لطفی است که می‌کند غمت با دل من

ورنه دل تنگ من چه جای غم تست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۷

 

دل در بَرِ هر که هست، از دلبر ماست

هر جا جهَد این برق، از آنْ گوهر ماست

هر زر که در او مُهر اَلَست است و بَلیٰ

در هر کانی که هست آن زر، زر ماست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۸

 

دل رفت بر کسی که بیماش خوش است

غم خوش نبوَد و لیک غم‌هاش خوش است

جان می‌طلبد، نمی‌دهم روزی چند

جان را که محل نیست تقاضاش خوش است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۹

 

دل رفت و سرِ راهِ دلْ‌اِستان بگرفت

وز عشق، دو زلفِ او به دندان بگرفت

پرسید: کی تو؟ چون دهان بگشادم

جست از دهنم، راه بیابان بگرفت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۰

 

دل یاد تو کرد چون به عشرت بنشست

جام از ساقی ربود و انداخت شکست

شوریده برون جست نه هشیار و نه مست

آوازه درافتاد که دیوانه شده است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۱

 

دل یاد تو کرد چون طرب می‌انگیخت

والله که نخورد آن قدح را و بریخت

دل قالب مرده دید خود را بی‌تو

اینست سزای آنکه از جان بگریخت

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۲

 

دور است ز تو نظر بهانه اینست

کاین دیدهٔ ما هنوز صورت بین است

اهلیت روی تو ندارد لیکن

چون برکند از تو دل که جان شیرین است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۳

 

دوش از سر لطف یار در من نگریست

گفتا بی‌ما چگونه بتوانی زیست

گفتم به خدا چنانکه ماهی بی‌آب

گفتا که گناه تست و بر من بگریست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۴

 

دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست

یا جان فرشته است یا روح پریست

مرده است هرآنکه بی‌چنین روح نزیست

بی‌او به خبر بودن از بیخبریست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۵

 

دیوانه شدم خواب ز دیوانه خطا است

دیوانه چه داند که ره خواب کجاست

زیرا که خدا نخفت و پاکست ز خواب

مجنون خدا بدان هم از خواب جداست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۶

 

راهی ز زبان ما به دل پیوسته است

کاسرار جهان و جان در او پیوسته است

تا هست زبان بسته، گشاده است آن راه

چون گشت زبان گشاده، آن ره بسته است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۷

 

روزی ترش است و دیدهٔ ابر تر است

این گریه برای خندهٔ برگ و بر است

آن بازی کودکان و خندیدَنِشان

از گریهٔ مادر است و قبض پدر است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۸

 

روزی که تو را ببینم آدینهٔ ماست

هر روز به دولتت به از دینهٔ ماست

گر چرخ و هزار چرخ در کینهٔ ماست

غم نیست چو مِهر یار در سینهٔ ماست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۹

 

روزی که مرا به نزد تو دورانست

ساقی و شراب و قدح و دورانست

واندم که مرا تجلّی احسانست

جان در تن من چو موسیِ عِمرانست

مولانا
 
 
۱
۱۷۲۷
۱۷۲۸
۱۷۲۹
۱۷۳۰
۱۷۳۱
۶۴۶۲