سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هفتم » داستان شتر با شتربان
نباید کزین چرب گفتارِ من
گمانی بهسستی برد انجمن
که من جز بهمهر این نگویم همی
سرانجامِ نیکی بجویم همی
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هفتم » داستان شتر با شتربان
خموش بودن بر صعوهٔ فریضه بود
که در حوالیِ او اژدها بود جوشان
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هفتم » داستان شتر با شتربان
چنان بفشرم من به کینِ تو پای
که گردونِ گردان درآید ز جای
همه مرز و بومِ تو ویران کنم
کنامِ پلنگان و شیران کنم
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هفتم » داستانِ موشِ خایهدزد با کدخدای
چون کار بنام آید و ننگ
بر آتش چون کباب و بر تیغ چوزنگ
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هفتم » داستانِ موشِ خایهدزد با کدخدای
ولی بسیم چو سیماب گوشت آگنده است
ز من چگونه نه توانی تو این حدیث شنید
خیالِ زر چو فروبست چشمِ عبرت تو
تو این جمالِ حقیقت کجا توانی دید ؟
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هفتم » داستانِ موشِ خایهدزد با کدخدای
مکن آنکه هرگز نکردست کس
بدین رهنمون تو دیوست و بس
بمردی ز دل دور کن خشم و کین
جهان را بچشمِ جوانی مبین
تو چنگالِ شیران کجا دیدهای ؟
[...]
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هفتم » مصافِ پیل و شیر و نصرت یافتنِ شیر بر پیل
ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست
ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هفتم » مصافِ پیل و شیر و نصرت یافتنِ شیر بر پیل
گر از پیِ شهوت و هوا خواهی رفت
از من خبرت که بینوا خواهی رفت
بنگر که کهٔ و از کجا آمدهٔ
میدان که چه میکنی کجا خواهی رفت
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هشتم » در شتر و شیرِ پرهیزگار
تا جامِ اجل در ندهد ساقیِ عمر
دستِ من و دامانِ تو تا باقیِ عمر
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هشتم » در شتر و شیرِ پرهیزگار
دیدم مگسی نشسته بر پهلویِ شهر
گفتم : چه کسی که سخت شوخی و دلیر؟
گفت: این سره، خسروِ ددان را چه زیان
کز پهلویِ او گرسنهٔ گردد سیر ؟
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هشتم » در شتر و شیرِ پرهیزگار
بدپسند از بدی نبهرهترست
این مثل ز آفتاب شهرهترست
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هشتم » داستان خسرو با مرد زشتروی
داده بقلم قرارِ دولت
تیغ آمده یارِ غارِ دولت
بگشاده گرهز ابرویِ بخت
بر بسته همه شکارِ دولت
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هشتم » آغاز مکایدتی که خرس با اشتر کرد
در چشمِ توام سخن بنیرنگ بود
چون بادهن آیم، سخنم تنگ بود
وین هم زلطافتِ سخن باشد از آنک
در هرچ کنی آب، بدان رنگ بود
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هشتم » داستانِ جولاهه با مار
ای کرده یکی، هرچ دوئی با من تو
فرقی نگذاشتی ز خود تا من تو
این عشق مرا با تو چنان یکتا کرد
کاندر غلطم که تو منی یا من تو
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هشتم » داستانِ جولاهه با مار
مرغ کاینجا پرید پر بنهد
دیو کاینجا رسید، سر بنهد
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هشتم » داستانِ جولاهه با مار
من آن کردم کز منِ بدعهد سزید
تو به زمنی همان کنی کز تو سزد
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هشتم » داستانِ جولاهه با مار
تا ظن نبری که دورم از پیمانت
آنجاست سرِ من که خطِ فرمانت
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هشتم » داستانِ مار افسای و مار
بمیر، ای دوست، پیش از مرگ، اگرمی زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هشتم » داستانِ برزگر با گرگ و مار
بختش یارست، هرک با یار بساخت
بر دارد کام، هرک با کار بساخت
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید
گل بوی بدان یافت که با خار بساخت
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هشتم » داستانِ برزگر با گرگ و مار
خارم اندر گردِ دامن خوبتر بود از سمن
سنگم اندر زیرِ پهلو نرم تر بود از حریر