عطار » مختارنامه » باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه » شمارهٔ ۱۵
پروانه به شمع گفت: دمسازی من
میبینی و میکنی سراندازی من
با این همه گرچه نیست با جان بازی
در عشق تو کس نیست به جانبازی من
عطار » مختارنامه » باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه » شمارهٔ ۱۶
پروانه به شمع گفت: غم بیشستی
گر سوز من و تو را نه در پیشستی
هرچند سرِ منت نبودست دمی
ای کاش که یک دمت سرِ خویشستی
عطار » مختارنامه » باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه » شمارهٔ ۱۷
پروانه که شمع دلگشایش افتاد
دلبستگی گره گشایش افتاد
گردِ سرِ شمع پایکوبان میگشت
جان بر سرش افشاند و به پایش افتاد
عطار » مختارنامه » باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه » شمارهٔ ۱۸
چون شمعِ جمال خود به پروانه نمود
پروانه ز شوقِ او فرود آمد زود
شمعش گفتا: چه بود گفت: آمدهام
تا جمله تو باشم و نمییارم بود
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱
ای دوست بدان کاین فلک پیروزه
از حلقهٔ جمع ما کند دریوزه
هر کس که کشد دمی ازین پستان شیر
بالغ گردد گرچه بود یک روزه
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۲
جبریل به پرِّ جان ما پرّیدست
کیست آن که نه از جهانِ ما پرّیدست
طاوسِ فلک، که مرغ یک دانهٔ ماست
او نیز ز آشیانِ ما پرّیدست
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳
بحر کرم و گنج وفا در دل ماست
گنجینهٔ تسلیم و رضا در دل ماست
گر چرخ فلک چو آسیا میگردد
غم نیست که میخ آسیا در دل ماست
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴
بگذشت ز فرق دو جهان گوهر ما
وز گوهر ماست این عظمت در سرِ ما
ما اعجمیان بارگاه عشقیم
این سِر تو ندانی بچه آیی بر ما
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۵
شد در همه آفاق عَلَم شیوهٔ ما
پُر شد ز وجود تاعدم شیوهٔ ما
چندان که به هر شیوه فرو مینگریم
هم شیوهٔ ما به است هم شیوهٔ ما
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۶
یک قطره ز فقرِ دل سوی صحرا شد
سرمایهٔ ابر و دایهٔ دریا شد
در هشت بهشت بوی مشک افتادست
زین رنگ که بر رگوی ما پیدا شد
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۷
رفتیم و ز ما زمانه آشفته بماند
با آن که ز صد گهرِ یکی سفته بماند
افسوس که صد هزار معنی لطیف
از نااهلی خلق ناگفته بماند
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۸
ای بس که به خار مژه خارا سفتیم
تا از ره عشق نکتهای برگفتیم
تا ما ز شراب معرفت آشفتیم
خود را بیخود ز خویشتن بنهفتیم
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۹
اینک جانم به پیشِ جانان شدهام
در پرتوِ او سایهٔ پنهان شدهام
لب بر لبِ لعلش سخنی میگفتم
زانست که در سخن دُرافشان شدهام
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۰
صد دُر به اشارتی بسفتیم و شدیم
صد گل به عبارتی برُفتیم و شدیم
گر دانایی به لفظ منگر بندیش
آن راز که ما به رمز گفتیم و شدیم
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۱
گلهای حقیقت بنرُفتیم یکی
دُرهای طریقت بنسفتیم یکی
از بسیاری که راز در دل داریم
بسیار بگفتیم و نگفتیم یکی
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۲
چون چنگ، همه خروش میباید بود
چون بحر،هزار جوش میباید بود
ای هم نفسان بسی بگفتیم و شدیم
زیرا که بسی خموش میباید بود
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۳
از نادره، نادر جهانیم امروز
اعجوبهٔ آخر الزّمانیم امروز
سلطان سخن نشسته بر مسند فقر
ماییم که صاحب قرانیم امروز
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۴
در فقر دلم عزم سیاهی دارد
قصد صفتی نامتناهی دارد
در ظلمت ازان گریخت چون مردم چشم
یعنی که بسی نور الاهی دارد
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۵
درویشی را به هر چه خواهی ندهم
وین ملک به ماه تا به ماهی ندهم
چون صحت و امن و لذت علمم هست
تنهای را به پادشاهی ندهم
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۶
که کرد چو بازی مگسی را هرگز
وین عز نبودست خسی را هرگز
آن لطف که با ناکس خود میکند او
میبرنتوان گفت کسی را هرگز