گنجور

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۵۶

 

شمع آمد و گفت: یارِ من خواهد بود

پروانه که جان سپارِ من خواهد بود

اول چو بشویمش به اشکی که مراست

آخر لحدش کنارِ من خواهد بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۵۷

 

شمع آمد و گفت: میفروزم همه شب

کز سوختن است همچو روزم همه شب

هر چند زبان چرب دارم همه روز

از چرب زبانی است سوزم همه شب

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۵۸

 

شمع‌ آمد و گفت: میروم حیران من

گه کشته و گه مرده و گه گریان من

بخریدهام این فروختن از جان من

مینفروشم تا نکنم تاوان من

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۵۹

 

شمع آمد و گفت: حالتی خوش دیدم

خود را که سرافکنده و سرکش دیدم

از هر تر و خشک و دخل و خرجی که بود

خرجم همه اشک و دخل آتش دیدم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۶۰

 

شمع آمد و گفت: اگر تنم غم کش خاست

آتش در من گرم رود دل خوش خاست

گرداب بلا بر سر من میگردد

گرداب که دیده است که از آتش خاست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۶۱

 

شمع آمد و گفت: این تن لاغر همه سوخت

رفتم که مرا ز پای تا سر همه سوخت

خشکم همه از دست شد و تر همه سوخت

اشکی دو سه نم بماند و دیگر همه سوخت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۶۲

 

شمع آمد و گفت: جان من پُردرد است

زین اشک که آتشم به روی آورده است

دی شهد همی خوردم و امروز آتش

تا درد همو خورد که صافی خورده است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۶۳

 

شمع آمد و گفت: آنِ عشقم همه شب

در بوتهٔ امتحانِ عشقم همه شب

برکردهام آتشی بلند از سرِ خویش

زان روی که دیدهبانِ عشقم همه شب

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۶۴

 

شمع آمد و گفت: بر تنِ لاغر خویش

میافشانم اشک ز چشمِ ترِ خویش

چون از سر خویش از عسل دور شدم

بنگر که چه آمد به سرم از سرِ خویش

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۶۵

 

شمع آمد و گفت: هر که مردی بودست

سوزش چو من از غایتِ دردی بودست

گر گریم تلخ هم روا میدارم

کز شیرینیم پیش خوردی بودست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۶۶

 

شمع آمد و گفت: دامنی تر داری

زیرا که نه رهرُوی نه رهبر داری

من هر ساعت سری دگر در بازم

تو ره نبری به سر که یک سر داری

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۶۷

 

شمع آمد و گفت: آمده‌ام  رنگ آمیز

بر چهره ز ابر آتشین طوفان ریز

من از سر عشق میزنم لاف و تو هم

تا خود که برد زین دو به سر آتش تیز

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۶۸

 

شمع آمد و گفت: زاتش افسر دارم

هر لحظه به نو سوزش دیگر دارم

تا چند به هر جمع من بی سر و پای

در پای افتم از آنچه در سر دارم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۶۹

 

شمع آمد و گفت: انجمنم باید ساخت

با سوختن جان و تنم باید ساخت

ما را چو برای سوختن ساختهاند

شک نیست که با سوختنم باید ساخت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۷۰

 

شمع آمد و گفت: پا و سر باید سوخت

هر لحظه به آتش دگر باید سوخت

وقتی که به جمع روشنی بیش دهم

گر خواهم وگرنه بیشتر باید سوخت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۷۱

 

شمع آمد و گفت: خویشتن میتابم

جان میسوزم به درد و تن میتابم

چون رشتهٔ من پیش ز من تافتهاند

بر تافتن است اصل و من میتابم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۷۲

 

شمع آمد و گفت: بنده میباید بود

در سوز میان خنده میباید بود

سر میببرند هر زمانم در طشت

پس میگویند زنده میباید بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۷۳

 

شمع آمد و گفت: کار باید کرد

تادر آتش بر بفرازم گردن

صد بار اگر سرم ببرند از تن

من میخندم روی ندارد مردن

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۷۴

 

شمع آمد و گفت: تا مرا یافته‌اند

در تافتنم به جمع بشتافته‌اند

کمتر باشد ز ریسمانی که مراست

آن نیز در اندرون من بافته‌اند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۷۵

 

شمع آمد و گفت: اگر خطا سوختمی

جز خود دگری را به بلا سوختمی

از خامی خویش زار میباید سوخت

گر خام نبودمی کجا سوختمی

عطار
 
 
۱
۱۱۵۱
۱۱۵۲
۱۱۵۳
۱۱۵۴
۱۱۵۵
۶۵۱۳