عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۶۷
گر کشته شوم کشته به نامِ تو شوم
ور بندهٔ کس شوم غلام تو شوم
چون دست به دامِ زلفِ تو مینرسد
هم آن بهتر که صیدِ دامِ تو شوم
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۶۸
چون نیست ز عقل ذرّهای توفیرم
تا می چه کنم عقل، کمش میگیرم
دیوانگی عشقِ توام میباید
تا بو که ز زلفِ تو رسد زنجیرم
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۶۹
تا زلفِ زره ورت به هم تافته شد
گوئی که هزار نافه بشکافته شد
زنجیرِ سرِ طرهٔ مشکین رنگت
از تابشِ خورشید رخت تافته شد
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۷۰
تا در سرِ زلفت خم و تاب افکندی
این سوخته را دل به عذاب افکندی
از زلفِ سیاهِ تو جهان تیره از آنست
کان زلفِ سیه بر آفتاب افکندی
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۷۱
چون مشکِ خط تو سایهور میافتد
خورشید به زیرِ سایه درمیافتد
زیبندهترست موی و بالا باری
کان موی به بالای تو برمیافتد
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۷۲
زلف تودگر ز دست نگذارم من
تا بو که دل از شست برون آرم من
گویم که دلِ مرا چراندهی باز
گوئی که برو دلِ تو کی دارم من
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۷۳
ای پردهٔ دل پرده نوازت بوده
جان هم نَفَسِ پردهٔ رازت بوده
من چون سرِ زلفِ تو به خاک افتاده
دست آویزم زلفِ درازت بوده
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۷۴
بیچاره دلِ من که غمِ جانش نیست
در درد بسوخت و هیچ درمانش نیست
گفتم که سرِ زلفِ تو دستش گیرد
در پای فکندی که سر آنش نیست
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۷۵
گر لعلِ لبِ تو دَرِّ شهوارم داد
زلف تو ز پی شکست بسیارم داد
با لعلِ لبِ تو کارِ ما چون زر بود
زلفت به ستیزه تاب در کارم داد
عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۷۶
تا کی کمرِ عهد و وفا باید بست
زنّارم ازان زلفِ دو تا باید بست
چون کارِ من از لبِ تو مینگشاید
دل در سرِ زلفِ تو چرا باید بست
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۱
هر روز سرِ زلفِ تو کاری نهدم
در حلقهٔ خویش باکناری نهدم
چشم تو که خارِ مژه در جان شکند
هر لحظه ز مژگانِ تو خاری نهدم
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۲
لعلت به صواب هیچ کس دم نزند
رای شکری با همه عالم نزند
وین نادرهتر که چشم تو از شوخی
صد تیر زند که چشم بر هم نزند
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۳
چشمِ سیهت که فتنهٔ آفاق است
جانم ز میان جان بدو مشتاق است
و ابروی تو ریخت آب رویم بر خاک
کابروی تو پیوسته به خوبی طاق است
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۴
هر دم به حیل زخمِ دگر سانم زن
وز نرگسِ مست تیرِ مژگانم زن
تیرِ مژه چون کشیدهای در رویم
دل خود بردی بیا و بر جانم زن
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۵
هم زلف تو از برونِ دل در تاب است
هم خطِّ تو از چشمهٔ دل سیراب است
وان نرگسِ نیم مستِ شوریدهٔ تو
گر باده نخوردست چرا پرخواب است
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۶
در عشقِ تو عقل و هوش مینتوان داشت
جان مست و زبان خموش مینتوان داشت
عقلِ منِ دلسوخته را چشم رسید
کز چشمِ تو عقل گوش مینتوان داشت
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۷
تا ابروی طاقِ تو کماندار افتاد
تیرِ مژه جفتِ او سزاوار افتاد
در من نگر و گره بر ابروی مزن
کز ابرویت گره برین کار افتاد
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۸
دردی که ز تو به حاصلم میآید
دور از رویت دلگسلم میآید
تیرِ مژه از کمانِ ابرو آخر
چند اندازی که بر دلم میآید
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۹
تا غمزهٔ چشم رهزنت راهم زد
صد تیرِ جفا بر دلِ آگاهم زد
بس سنگدل و ستمگرت میبینم
بشتاب که سنگ و سیم را خواهم زد
عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۱۰
چون خطِّ رخت هست روان چندینی
تا چند کنی قصد به جان چندینی
ابروی تو بر من که کمانی شدهام
از بهرِ چه میکشد کمان چندینی