گنجور

 
 
 
عطار

شمع آمد و گفت: کار در کار افتاد

در سوختنم گریستن زار افتاد

از بس که عسل بخوردم از بیخبری

در من افتاد آتش و بسیار افتاد

اوحدالدین کرمانی

وه وه که دلم به غم گرفتار افتاد

در دام ستمگر و جگرخوار افتاد

با او بنسازم چه کنم بگریزم

عشق است نه بازی چه کنم کار افتاد

عراقی

در عشق توام واقعه بسیار افتاد

لیکن نه بدین سان که ازین بار افتاد

عیسی چو رخت بدید دل شیدا شد

از خرقه و سجاده به زنار افتاد

مولانا

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد

بیچاره دلم در غم بسیار افتاد

بسیار فتاده بود اندر غم عشق

اما نه چنین زار که این بار افتاد

مجد همگر

ای دل ز گلی که جفت صد خار افتاد

بگذر که بر او گذار بسیار افتاد

آن نان چه خوری که سگ بر او دندان زد

و آن آب چه نوشی که در او مار افتاد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه