گنجور

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۲۵

 

دوش از سر لطفی بنشاندست مرا

چون مست شد از پیش براندست مرا

چون میرفتم به خشم پس بازم خواند

این کار نگر که باز خواندست مرا

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۲۶

 

دوش از برِ خویش سرنگونم میتاخت

تیغی به کف آورده برونم میتاخت

چون خونِ دلم ز حد برون قوّت کرد

برخویش زدم تیغ که خونم میتاخت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۲۷

 

دل دوش ز لعلِ همچو قندش میسوخت

جان نیز ز زلفِ چون کمندش میسوخت

خورشید سپر فکنده میرفت خجل

تا روز و شبِ تیره سپندش میسوخت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۲۸

 

دی میشد و دل رها نمیکرد به کس

برخاسته صد فغان هر گوشه که بس

امروز همی آمد و هر ذرّه که هست

فریاد همی کرد که فریادم رس

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۲۹

 

دوش آمد و گفت: مردمِ دوراندیش

از خویش به جز هیچ نیابد کم و بیش

می بر نتوان گرفت این پرده ز پیش

گر برگیرم ز خویش من مانم و خویش

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۳۰

 

دی گفت: کجا شدی،‌چنین میباید

از دوست جدا شدی، چنین میباید

روزی دو ز بهرِ آنکه دور افتادی

بیگانه زما شدی، چنین میباید

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۳۱

 

دوشش دیدم چو زلف خود در تابی

میشد چو مرا بدید در غرقابی

گفتا که برِ تو خواهم آمد فردا

گفتم:‌اگر امشبم ببینی خوابی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۳۲

 

امشب بَرِ ما مست که آورد ترا

وز پرده بدین دست که آورد ترا

نزدیکِ کسی که بی تو بر آتش بود

چون باد نمیجست که آورد ترا

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۳۳

 

امشب ز پگاهی به خروش آمده‌ای

چونست که مست‌تر ز دوش آمده‌ای

در بازارت نمی‌رود کار مگر

زانست که در خانه فروش آمده‌ای

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۳۴

 

دوش آمد و گفت: هیچ آزرمت نیست

در عشق دمِ سرد و دلِ گرمت نیست

گفتم: «برهان مرا ز من، ای همه تو!»

گفتا که کیی تو، خویش را شرمت نیست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۳۵

 

دوش آمد و گفت: ای وطن بگرفته

دو کون به هم ز جان و تن بگرفته

چون من همهام تو هیچ شرمت بادا

من آمده و تو جای من بگرفته

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۳۶

 

دوش آمد و گفت: اگر چه کم می‌آیم

پیش از دو جهان به یک قدم می‌آیم

از ما نتوان گریخت از خود بگریز

کآنجا که روی با تو به هم می‌آیم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۳۷

 

دی گفت: چو تو صد به زیانی سوزم

تا می چه کنم که ناتوانی سوزم

چون من به کرشمهای جهانی سوزم

بنگر تو مرا که نیم جانی سوزم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۳۸

 

دی گفت: حجب ز پیش برنگرفتم

دو کون ز راهِ خویش برنگرفتم

صد عالمِ تشویر پدیدار آمد

یک پرده کنون ز پیش برنگرفتم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۱

 

چون روی تو در همه جهان روی کراست

بی روی تو یک مو سرِ جان روی کراست

خورشید ز خجلتِ رخت پشت بداد

میگشت به پهلو که چُنان روی کراست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۲

 

بی موی تونیست موی کس موئی راست

بی روی تو روی دگران روی و ریاست

بی موی تو ای موی میان موی که دید

بی روی تو در روی زمین روی کراست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۳

 

تا روی ز زیرِ پرده بنمودی تو

صد پرده دریدی و ببخشودی تو

امروز همه جهان ز تو پُر شور است

زین پیش که داند که کجا بودی تو

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۴

 

در کوی تو آفتاب منزل بگرفت

وز روی تو یک ذرّهٔ کامل بگرفت

از پرتوِ روی تست گیتی روشن

از بدعتِ خورشیدمرا دل بگرفت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۵

 

ای واقعهٔ عشقِ تو کاری مشکل

خورشیدِ رُخَت فتنهٔ جان، غارتِ دل

هرکاو نَفَسی بدید خورشیدِ رُخَت

دیوانه بوَد اگر بماند عاقل

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۶

 

عشقت به هزار پادشاهی ارزد

وصلِ تو ز ماه تا به ماهی ارزد

آن را که رخی بود بدین زیبائی

انصاف بده که هرچه خواهی ارزد

عطار
 
 
۱
۱۱۱۹
۱۱۲۰
۱۱۲۱
۱۱۲۲
۱۱۲۳
۶۵۱۳