عطار » مختارنامه » باب بیست و هشتم: در امیدواری نمودن » شمارهٔ ۱۳
روزی که ز خود شوی توناچیز آخر
توحید رهاندت ز تمییز آخر
بسیار کشیدیم و دگر در پیشست
آری،جانا! بگذرد این نیز آخر
عطار » مختارنامه » باب بیست و هشتم: در امیدواری نمودن » شمارهٔ ۱۴
از عشق تو در جگر ندارم آبی
چون بنشانم ز آتش دل تابی
از خواب غرور خویش یکبار آخر
بیدار شوم گرم ببینی خوابی
عطار » مختارنامه » باب بیست و هشتم: در امیدواری نمودن » شمارهٔ ۱۵
گر تو سر موئی سر من داشتیی
چون موی مرا تافته بگذاشتیی
آخر روزی با من حیران مانده
نومید نیم بوکه کنی آشتیی
عطار » مختارنامه » باب بیست و هشتم: در امیدواری نمودن » شمارهٔ ۱۶
عشق تو که همچو آتشم میآید
در خورد دل رنجکشم میآید
در بیم تو و امید تو پیوسته
زیر و زبر آمدن، خوشم میآید
عطار » مختارنامه » باب بیست و هشتم: در امیدواری نمودن » شمارهٔ ۱۷
عاشق به غم تو کار افتاده خوش است
سرداده به باد و بی سر استاده خوش است
انصاف بده که این دل بی سرو پا
در پای تو سر نهاده سر داده خوش است
عطار » مختارنامه » باب بیست و هشتم: در امیدواری نمودن » شمارهٔ ۱۸
تا کی بی تو زاری پیوست کنم
جان را ز شرابِ عشق تو مست کنم
گاهی خود را نیست و گه هست کنم
وقت است که در گردن تو دست کنم
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱
جانی دارم عاشق و شوریده و مست
آشفته و بی قرار، نه نیست، نه هست
طفلی عجب است جان بی دایهٔ من
خو باز نمیکند ز پستان الست
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۲
جز تشنگی تو هوسم مینکند
میمیرم و سیرآب کسم مینکند
چه حیله کنم که هرنفس صد دریا
مینوشم و میخورم بسم مینکند
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۳
نه دل دارم نه چشم ره بین چکنم
درمانده نه دنیی و نه دین چکنم
نه سوی تو راهست و نه سوی دگران
سیلی است بر آتش من مسکین چکنم
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۴
امروز منم وصل به هجران داده
سرگشته و روی در بیابان داده
چون غواصی دم زدنم ممکن نه
پس در دریا تشنگی جان داده
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۵
جسمی است هزار چشمه خون زاده درو
جانی است هزاردرد سر داده درو
یک قطرهٔ خون است دل بی سرو پای
صد عالم عشق بر هم افتاده درو
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۶
چون کس بنداند آنچه من دانم ازو
خواهم که کنم حیله و نتوانم ازو
صد گونه بلا اگر به رویم بارد
آن روی ندارم که بگردانم ازو
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۷
من این دل بسته را کجا خواهم برد
ور صاف مرا نیست کجا خواهم دُرد
گر نوش کنم هزار دریا هر روز
حقا که ز دَردِ تشنگی خواهم مرد
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۸
چون مرغ دلم به دام هستی در شد
چندانکه طپید بند محکم تر شد
وز بی صبری و بی قراری جانم
از بس که بسوخت جمله خاکستر شد
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۹
نه بستهٔ پیوند توانم بودن
نه رنج کش بند توانم بودن
عمری است که بی قرارتر از فلکم
ساکن چو زمین چند توانم بودن
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱۰
ما هر ساعت ذخیرهٔ جان بنهیم
تا آن ساعت که از غم جان برهیم
خود را شب و روز همچو پروانه زشوق
بر شمع همی زنیم تا جان بدهیم
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱۱
جان تشنگی همه جهان میآرد
پس روی به بحر دلستان میآرد
جانا جانم چگونه سیرآب شود
چون بحر تو تشنگی جان میآرد
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱۲
جانا! جانی عاشق روی تو مراست
افتادگییی بر سر کوی تو مراست
هرگز نتوان گفت –یقین میدانم
آن قصه که با هر سر موی تو مراست
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱۳
در هر دو جهان گر آرزویی جویم
از وصلِ تو قدرِ سر مویی جویم
راه از همه سوی کردهام گُم بی تو
راهی به تو از کدام سویی جویم
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱۴
در پرده درونِ دل ریشت بینم
از پرده برون نشسته بیشت بینم
هر روز هزار بار بیشت بینم
تا کی بُود آن نَفَس که خویشت بینم