عطار » وصلت نامه » بخش ۳۸ - فی الرباعیات در فنای عاشق
ای پاکی تو منزه از هر پاکی
قدوسی تو مقدس از ادراکی
در راه تو صد هزار عالم گردی
در کوی تو صدهزار آدم خاکی
عطار » وصلت نامه » بخش ۳۹ - و له ایضاً
در وصف تو عقل طبع دیوانه گرفت
جان تن ز دو با عجز بهم خانه گرفت
چون شمع تجلی تو آمد به ظهور
طاوس فلک مذهب پروانه گرفت
عطار » وصلت نامه » بخش ۴۰ - و له ایضاً
ای هشت بهشت یک نثار در تو
وی هفت سپهر پردهدار در تو
رخ زرد و کبود جامه خورشید منیر
سرگشتهٔ ذرهٔ غبار در تو
عطار » وصلت نامه » بخش ۴۱ - وله ایضاً
هر دل که ز لطف تو نشان یابد باز
سررشته خود در دو جهان یابد باز
در راه تو هر که نیم جانی بدهد
از لطف تو صدهزار جان یابد باز
عطار » وصلت نامه » بخش ۴۲ - وله ایضاً
ای خلق دو کون ذکر گویندهٔ تو
وی جملهٔ کاینات پویندهٔ تو
هر چند به کوشش نتوان در تو رسید
تو با همهٔ ای همه جویندهٔ تو
عطار » وصلت نامه » بخش ۴۳ - وله ایضاً
ای آنکه ز کفر دین تو بیرون آری
وز کوه و کمر نگین تو بیرون آری
از گل گل نازنین تو بیرون آری
وز خار تر انگبین تو بیرون آری
عطار » وصلت نامه » بخش ۴۴ - وله ایضاً
ای آنکه چنانکه مصلحت میدانی
کار که و مه به مصلحت میرانی
رزاق و نگهدار همه حیوانی
سازندهٔ کار خلق سرگردانی
عطار » وصلت نامه » بخش ۴۵ - وله ایضاً
کاری که ورای کفر و دین میدانم
آن دوستی تست یقین میدانم
در حلق من آن سلسله کانداختهاند
هرگز نشود گسسته این میدانم
عطار » وصلت نامه » بخش ۴۶ - وله ایضاً
از سر تو هر که با نشان خواهد بود
مشغول حضور جاودان خواهد بود
گر بی تو دمی بر آید از دل امروز
فردا غم او دوزخ جان خواهد بود
عطار » وصلت نامه » بخش ۴۷ - وله ایضاً
بی یاد تو دل چو سایه در خورشید است
با یاد تو بینهایت امید است
هر تخم که در زمین دل کاشتهایم
جز یاد تو تخم حسرت جاوید است
عطار » وصلت نامه » بخش ۴۸ - وله ایضاً
گیرم که به تو لطف الهی آمد
در ملک تو ماه تا به ماهی آمد
در هر وطنی باغ و سرائی چکنی
میپنداری که باز خواهی آمد
عطار » وصلت نامه » بخش ۴۹ - فی الموت
چون روی تو در هلاک خواهد آمد
قسم تو دو کز مغاک خواهد آمد
بر روی زمین چه میکنی چندین جای
چون جای تو زیر خاک خواهد آمد
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۰ - فی الموت
از آتش دل چو دود برخواهی خواست
وز راه زیان و سود برخواهی خواست
وین کلبه که ایمن اندر او بنشینی
ایمن منشین که زود برخواهی خواست
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۱ - فی الموت
زان پیش که در عین هلاکت فکنند
بفکن همه پاک بو که پاکت فکنند
زیرا که ز روزگار روزی چندی
بر تو شمرند و بس به خاکت فکنند
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۲ - فی الموت
تا کی به نظارهٔ جهان خواهی زیست
فارغ ز طلسم جسم و جان خواهی زیست
یک ذره به مرگ خویشتن برگت نیست
پنداشتهٔ که جاودان خواهی زیست
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۳ - و له ایضاً
گاهی به قبول خلق خواهی آویخت
گاهی به عصا و دلق خواهی آویخت
زیرک تر مرغان جهانی لیکن
تا چشم زنی به حلق خواهی آویخت
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۴ - و له ایضاً
گر در کوهی مقیم و گر در دشتی
بر خاک گذشتگان مجاور گشتی
بر خاک تو بگذرند نا آمدهگان
چندانکه تو بر گذشتگان بگذشتی
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۵ - و له ایضاً
چون آفت بیقیاس داری در پی
چندانکه روی هراس داری در پی
ای خوشهٔ سر سبز سر مفراز
چون میدانی که داس داری در پی
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۶ - و له ایضاً
بگشای نظر خلق پراکند نگر
سرگردانی مرده و زنده نگر
از شربت ناگوار دنیا به منال
در شریت گور ناگوارنده نگر
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۷ - و له ایضاً
هر رنگ که ممکن است آمیخته گیر
هر فتنه که ساکن است انگیخته گیر
وین روی چو ماه آسمانت بدریغ
از صرصر مرگ باز در ریخته گیر