گنجور

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱

 

ای دوست بدان کاین فلک پیروزه

از حلقهٔ جمع ما کند دریوزه

هر کس که کشد دمی ازین پستان شیر

بالغ گردد گرچه بود یک روزه

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۲

 

جبریل به پرِّ جان ما پرّیدست

کیست آن که نه از جهانِ ما پرّیدست

طاوسِ فلک، که مرغ یک دانهٔ‌ ماست

او نیز ز آشیانِ ما پرّیدست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳

 

بحر کرم و گنج وفا در دل ماست

گنجینهٔ تسلیم و رضا در دل ماست

گر چرخ فلک چو آسیا میگردد

غم نیست که میخ آسیا در دل ماست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴

 

بگذشت ز فرق دو جهان گوهر ما

وز گوهر ماست این عظمت در سرِ ما

ما اعجمیان بارگاه عشقیم

این سِر تو ندانی بچه آیی بر ما

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۵

 

شد در همه آفاق عَلَم شیوهٔ ما

پُر شد ز وجود تاعدم شیوهٔ ما

چندان که به هر شیوه فرو مینگریم

هم شیوهٔ ما به است هم شیوهٔ ما

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۶

 

یک قطره ز فقرِ دل سوی صحرا شد

سرمایهٔ ابر و دایهٔ دریا شد

در هشت بهشت بوی مشک افتادست

زین رنگ که بر رگوی ما پیدا شد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۷

 

رفتیم و ز ما زمانه آشفته بماند

با آن که ز صد گهرِ یکی سفته بماند

افسوس که صد هزار معنی لطیف

از نااهلی خلق ناگفته بماند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۸

 

ای بس که به خار مژه خارا سفتیم

تا از ره عشق نکتهای برگفتیم

تا ما ز شراب معرفت آشفتیم

خود را بیخود ز خویشتن بنهفتیم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۹

 

اینک جانم به پیشِ جانان شده‌ام

در پرتوِ او سایهٔ پنهان شده‌ام

لب بر لبِ لعلش سخنی می‌گفتم

زانست که در سخن دُرافشان شده‌ام

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۰

 

صد دُر به اشارتی بسفتیم و شدیم

صد گل به عبارتی برُفتیم و شدیم

گر دانایی به لفظ منگر بندیش

آن راز که ما به رمز گفتیم و شدیم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۱

 

گلهای حقیقت بنرُفتیم یکی

دُرهای طریقت بنسفتیم یکی

از بسیاری که راز در دل داریم

بسیار بگفتیم و نگفتیم یکی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۲

 

چون چنگ، همه خروش میباید بود

چون بحر،‌هزار جوش میباید بود

ای هم نفسان بسی بگفتیم و شدیم

زیرا که بسی خموش میباید بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۳

 

از نادره، نادر جهانیم امروز

اعجوبهٔ آخر الزّمانیم امروز

سلطان سخن نشسته بر مسند فقر

ماییم که صاحب قرانیم امروز

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۴

 

در فقر دلم عزم سیاهی دارد

قصد صفتی نامتناهی دارد

در ظلمت ازان گریخت چون مردم چشم

یعنی که بسی نور الاهی دارد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۵

 

درویشی را به هر چه خواهی ندهم

وین ملک به ماه تا به ماهی ندهم

چون صحت و امن و لذت علمم هست

تنهای را به پادشاهی ندهم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۶

 

که کرد چو بازی مگسی را هرگز

وین عز نبودست خسی را هرگز

آن لطف که با ناکس خود میکند او

میبرنتوان گفت کسی را هرگز

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۷

 

عیسی چو شرابِ لطف در کامم ریخت

بارانِ کمال بر در و بامم ریخت

چون جان و جهان زخویش کردم خالی

خضر آبِ حیات خواست در جامم ریخت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۸

 

گه یک نفسم هر دوجهان میگیرد

گه یک سخنم هزار جان میگیرد

چندان که ز دریا دلم آب حیات

بر میکشم آب جای آن میگیرد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۱۹

 

از دفترِ عشقم ورقی بنهادم

وز درس وجودم سبقی بنهادم

هر چند که آفتاب در دل دارم

همچون گردون بر طبقی بنهادم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۲۰

 

آمد دلم و کام روا کرد و برفت

از نقل جهان طعم جدا کرد و برفت

طعم همه چیزها به تنهایی خورد

پس نقل به منکران رها کرد و برفت

عطار
 
 
۱
۲
۳