گنجور

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱

 

شمع آمد و گفت: هر دم آتش بیش است

وامشب تنم از گریه به روز خویش است

گر میگریم به زاری زار رواست

تا غسل کنم که کشتنم در پیش است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۲

 

شمع آمد و گفت: موسی جمع منم

اینک بنگر چو طشت آتش لگنم

همچون موسی ز مادر افتاده جدا

وانگاه بمانده آتشی در دهنم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۳

 

شمع آمد و گفت: جان فشان آمدهام

کز کشتن و سوختن به جان آمدهام

آتش به زبان از آن برآرم هر شب

کز آتشِ تیزتر زبان آمدهام

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۴

 

شمع آمد و گفت: جانِ من میسوزد

وز جان تن ناتوانِ من میسوزد

سوگند همی خورم به جان و سرِ خویش

وز سوگندم زبانِ من میسوزد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۵

 

شمع آمد و گفت: این چه عذاب است مرا

کز آتش و از چشم پرآب است مرا

سررشتهٔ من به دست آتش دادند

جان در غم و دل در تب و تاب است مرا

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۶

 

شمع آمد و گفت: تا تنم زنده بود

جان بر سرِ من آتشِ سوزنده بود

شاید که مرا دیدهٔ گرینده بود

تا ازچه ز سرْ بریدنم خنده بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۷

 

شمع آمد و گفت: آمده جانم به لب است

باکشتن روزم این همه سوز شب است

زین آتش تیز در عجب ماندهام

تا اشک چگونه مینسوزد عجب است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۸

 

شمع آمد و گفت: از تنِ سرکشِ خویش

سر میبینم فکنده در مفرشِ خویش

هرچند که در مشمّعم پیچیده

هم غرقه شوم در آب از آتشِ خویش

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۹

 

شمع آمد و گفت: من به صد جان نرهم

وز آتش سوزنده تن آسان نرهم

از هستی خویش ماندهام در آتش

تا نکشندم ز آتش سوزان نرهم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۰

 

شمع آمد و گفت: شخصم آغشته که بود

بود ای عجب از آتش سرگشته که بود

با آتش سرکشم اگر بودی تاب

بازم نشدی ز تاب این رشته که بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۱

 

شمع آمد وگفت: در دلم خون افتاد

کز پرده ز بیم سوز بیرون افتاد

من در هوس آتش و کس آگه نیست

تا در سرِ من چنین هوس چون افتاد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۲

 

شمع آمد و گفت: عزّت من بنگر:

در زیر نهاده شمعدان طشتی زر

چون گوهر شبچراغم آمد آتش

افتاد ازان طشت چو گوهر با سر

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۳

 

شمع آمد و گفت: در دلم خونم سوخت

کاتش همه شب درون و بیرونم سوخت

این طرفه که آتشی که در سر دارم

چون آب ز سرگذشت افزونم سوخت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۴

 

شمع آمد و گفت: هر زمان چون قلمم

گاز از سرِکین سرافکند در قدمم

بسیار به عجز گاز را دم دادم

هم درگیرد که آتشین است دمم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۵

 

شمع آمد و گفت:‌چند سرگشته شوم

آن اولیتر که با سررشته شوم

هرچند که بینفس زدن زنده نیم

تا در نگری به یک نفس کشته شوم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۶

 

شمع آمد و گفت: با چنین کار درشت

تاکی دارم نهاده بر لب انگشت

آن را که به آتش است زنده که بسوخت

و آن راکه به بادی بتوان کشت که کشت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۷

 

شمع آمد و گفت: چون منم دشمنِ من

کوکس که به گازی ببُرد گردنِ من

گر بُکْشَنْدم تنم بماند زنده

ور زنده بمانم بنماند تنِ من

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۸

 

شمع آمد و گفتا: منِ مجنون باری

ننهم قدمی ز سوز بیرون باری

چون بر سرمّ آتشِ جهان افروز است

بالا دارد کارِ من اکنون باری

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۹

 

شمع آمد و گفت: چند باشم سرکش

بر پای بمانده به که تا سوزم خوش

چون هر نفس از کشتن خویش اندیشم

بیرون شود از پای به فرقم آتش

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۲۰

 

شمع آتش را گفت که طبعی که تر است

در شیب مرا مسوز چون بالا خواست

آتش گفتش که هست بالای تو راست

گردر شیبت بسوزم آن هم بالاست

عطار
 
 
۱
۲
۳
۶