عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱
جانی دارم عاشق و شوریده و مست
آشفته و بی قرار، نه نیست، نه هست
طفلی عجب است جان بی دایهٔ من
خو باز نمیکند ز پستان الست
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۲
جز تشنگی تو هوسم مینکند
میمیرم و سیرآب کسم مینکند
چه حیله کنم که هرنفس صد دریا
مینوشم و میخورم بسم مینکند
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۳
نه دل دارم نه چشم ره بین چکنم
درمانده نه دنیی و نه دین چکنم
نه سوی تو راهست و نه سوی دگران
سیلی است بر آتش من مسکین چکنم
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۴
امروز منم وصل به هجران داده
سرگشته و روی در بیابان داده
چون غواصی دم زدنم ممکن نه
پس در دریا تشنگی جان داده
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۵
جسمی است هزار چشمه خون زاده درو
جانی است هزاردرد سر داده درو
یک قطرهٔ خون است دل بی سرو پای
صد عالم عشق بر هم افتاده درو
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۶
چون کس بنداند آنچه من دانم ازو
خواهم که کنم حیله و نتوانم ازو
صد گونه بلا اگر به رویم بارد
آن روی ندارم که بگردانم ازو
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۷
من این دل بسته را کجا خواهم برد
ور صاف مرا نیست کجا خواهم دُرد
گر نوش کنم هزار دریا هر روز
حقا که ز دَردِ تشنگی خواهم مرد
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۸
چون مرغ دلم به دام هستی در شد
چندانکه طپید بند محکم تر شد
وز بی صبری و بی قراری جانم
از بس که بسوخت جمله خاکستر شد
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۹
نه بستهٔ پیوند توانم بودن
نه رنج کش بند توانم بودن
عمری است که بی قرارتر از فلکم
ساکن چو زمین چند توانم بودن
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱۰
ما هر ساعت ذخیرهٔ جان بنهیم
تا آن ساعت که از غم جان برهیم
خود را شب و روز همچو پروانه زشوق
بر شمع همی زنیم تا جان بدهیم
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱۱
جان تشنگی همه جهان میآرد
پس روی به بحر دلستان میآرد
جانا جانم چگونه سیرآب شود
چون بحر تو تشنگی جان میآرد
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱۲
جانا! جانی عاشق روی تو مراست
افتادگییی بر سر کوی تو مراست
هرگز نتوان گفت –یقین میدانم
آن قصه که با هر سر موی تو مراست
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱۳
در هر دو جهان گر آرزویی جویم
از وصلِ تو قدرِ سر مویی جویم
راه از همه سوی کردهام گُم بی تو
راهی به تو از کدام سویی جویم
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱۴
در پرده درونِ دل ریشت بینم
از پرده برون نشسته بیشت بینم
هر روز هزار بار بیشت بینم
تا کی بُود آن نَفَس که خویشت بینم
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱۵
از چشم خوشت بسی شکایت دارم
وز لعل لبت بسی حمایت دارم
چون من بندانم که بداند آخر
تا با تو ز تو من چه حکایت دارم
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱۶
جانا! مددی به عمر کوتاهم ده
دورم ز درت خلعتِ درگاهم ده
در مغزِ دلم نشستهای میسوزی
یا بیرون آی یا درون راهم ده
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱۷
تن زیر امانت تو خاکِ در شد
زیر قدم تو با زمین همبر شد
و آن دل که در آرزوی تو مضطر شد
در سینه ز بس که سوخت خاکستر شد
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱۸
بی چهرهٔ تو در نظری نتوان دید
بی سایهٔ تو در گذری نتوان دید
حالی است عجب که با تو یک لحظه بدان
نه با خود و نه با دگری نتوان دید
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱۹
هم بادیهٔ عشق تو بی پایان است
هم درد محبّتِ تو بی درمان است
آن کیست که در راه تو سرگردان نیست
هر کو ره تو نیافت سرگردان است
عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۲۰
در عشق تو دل زیر و زبر باید برد
ره توشهٔ تو خون جگر باید برد
گر روی به روی تو همی نتوان کرد
سر بر پایت عمر بسر باید برد