عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۱
ای پاکی تو منزّه از هر پاکی
قُدُّوسی تو، مقدّس از ادراکی
در راهِ تو، صد هزار عالم، گردی
در کوی تو، صد هزار آدم، خاکی
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۲
در وصفِ تو، عقل، طبعِ دیوانه گرفت
جان تن زد و با عجز به هم خانه گرفت
چون شمع تجلّی تو آمد به ظهور
طاووسِ فلک، مذهبِ پروانه گرفت
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۳
ای هشت بهشت، یک نثارِ درِ تو
وی هفت سپهر، پرده دارِ درِ تو
رخ زرد و کبود جامه، خورشیدِ منیر
سرگشتهٔ ذرهٔ غبارِ درِتو
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۴
وصفت نه به اندازهٔ عقلِ کَهُن است
کز وصفِ تو هر چه گفته آمد، سَخُن است
در هر دو جهان هر گلِ وصفت که شکفت
در وادی توحیدِ تو یک خاربُن است
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۵
جان، محو شد و به هیچ رویت نشناخت
دل خون شد و قدرِ خاکِ کویت نشناخت
ای از سرّ موئی دو جهان کرده پدید!
کس در دو جهان یک سرّمویت نشناخت
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۶
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
گر بر سر ذرّهای فتد سایهٔ تو
خورشید، از آن ذرّه، زکاتی طلبد
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۷
عقلی که جهان کمینه سرمایهٔ اوست
در وصفِ تو، عجز،برترین پایهٔ اوست
هر ذرّه که یک لحظه هوای تو گزید
حقّا که صد آفتاب در سایهٔ اوست
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۸
وصف تو که سرگشتهٔ او هر فلکی است
نه لایق سوز دل هر بی نمکی است
در جنب تو هر دو کون کی سنجد هیچ
کانجا که توئی دو کون و یک ذرّه یکی است
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۹
بر وصف تو دستِ عقل دانانرسد
و ادراکِ ضمیرِ جان بینا نرسد
عرشی که دو کون پرتوِ عَظْمَتِ اوست
موری چه عجب اگر بدانجا نرسد
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۱۰
ای از تو فلک بی خور و بی خواب شده
وز شوق تو سرگشته، چو سیماب، شده
هر دم ز تو صد هزار دل خون گشته
دل کیست که صد هزار جان، آب شده
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۱۱
خورشید، که او زیر و زبر میگردد
از تو، به امید یک نظر میگردد
ذوقِ شکَرِ شُکْرِ تو طوطی فلک
تا یافت، از آن وقت، به سر میگردد
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۱۲
عالم که فنای محض، سرمایهٔ اوست
چون شش روزهست، لطف تو، دایهٔ اوست
هر ذرّه که در سایهٔ لطف تو نشست
بر هشت بهشت، تا ابد، سایهٔ اوست
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۱۳
هر دل که ز لطف تو نشان یابد باز
سر رشتهٔ خوددر دوجهان یابد باز
در راه تو هر که نیم جانی بدهد
از لطف تو صد هزار جان یابد باز
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۱۴
هر نقطه که در دایرهٔ قسمت تست
بر حاشیهٔ مائدهٔ نعمت تست
در سینه ذرّه ای اگر بشکافند
دریا دریا، جهان جهان، رحمت تست
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۱۵
هم گوهر بحر لطف بیپایانی
هم گنج طلسم پردهٔ دوجْهانی
بس پیدایی از آنکه بس پنهانی
بیرونِ جهانی و درونِ جانی
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۱۶
نه عقل به کُنْهِ لایزال تو رسد
نه فکر به غایت جمال تو رسد
در کُنْهِ کمالت نرسد هیچ کسی
کوغیر تو کس تا به کمال تو رسد
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۱۷
نه عقل، بدان حضرت جاوید رسد
نه جان به سراچهٔ جلال تو رسد
گر میجنبد سایه و گر اِستادست
ممکن نبود که درجمال تو رسد
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۱۸
آنجا که تویی هیچ مبارز نرسد
پیک نظر و عقل مُجاهِز نرسد
فی الجمله، به کنه تو که کس را ره نیست
نه هیچ کسی رسید و هرگز نرسد
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۱۹
نه لایق کوی تست سیری که بود
نه نیز موافقست خیری که بود
یک ذرّه خیال غیر، هرگز مگذار
کافسوس بود خیال غیری که بود