گنجور

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

جمعی چو گل و لاله به هم پیوسته

تو هیزمِ خشک در میانی رَسْتَه

چون باد مخالف و چو سرما ناخوش

چون برف نشسته‌ایّ و چون یخ بسته

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

در چشم من آمد آن سهی سرو بلند

بربود دلم ز دست و در پای فکند

این دیده شوخ می کشد دل به کمند

خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند

سعدی