گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹

 

چو عاشق شد دل و جانم رخ و زلفین جانان را

دل و جان را خطرنبود دل این را باد و جان آن‌را

من‌ از جانان دل و دین را به حیلت چون نگه دارم

که ایزد بر دل و جانم مسلط‌ کرد جانان را

نگارینی که چون بینی لب و دندان شیرینش

[...]

۶۲ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۴

 

آفرین بر خسروی‌ کاو را چنین باشد وزیر

وآفرین بر دولتی کاو را چنین باشد مجیر

زین مبارکتر نبوده است و نباشد در جهان

هیچ دولت را مجیرو هیچ خسرورا وزیر

ر‌َهنمایِ اهل شرع و رهنمایی بی‌همال

[...]

۶۲ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۸

 

حلم باید مرد را تا کار او گیرد نظام

صبر باید تا ببیند دوست دشمن را به‌ کام

عادت ایوب و ابراهیم صبر و حلم بود

شد به صبر و حلم پیدا نام ایشان از انام

صنع یزدان همچنان‌کایوب و اپراهیم را

[...]

۶۲ بیت
امیر معزی