گنجور

باباافضل کاشانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱

 

ای پریشان کرده عمدا، زلف عنبربیز را

بر دل من دشنه داده غمزهٔ خونریز را

شد فروزان آتش سودایت اندر جان و دل

درفکن در جام بی‌رنگ آب رنگ آمیز را

می پیاپی، بی محابا ده، میندیش از حریف

[...]

باباافضل کاشانی
 

باباافضل کاشانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲

 

در مقامی که رسد زو به دل و جان آسیب

نبود جان خردمند ز رفتن به نهیب

ناشکیبا مشو ار باز گذارد جانت

خانه ای را که ز ویران شدنش نیست شکیب

تن یکی خانهٔ ویرانی و بی سامانی ست

[...]

باباافضل کاشانی
 

باباافضل کاشانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳

 

دارم دلی مخاطره جوی بلا پرست

سرگشته رایِ گم شده عقلِ هوا پرست

با درد و غم به طبع، چو یاری وفا نمای

با جان خود به کینه، چو خصمی جفا پرست

سعیَم هبا شده است و طلب بیهده، از آنک

[...]

باباافضل کاشانی
 

باباافضل کاشانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴

 

بگسلم از تو، با که پیوندم؟

از تو گر بگسلم به خود خندم

بخت بیدار یاور من شد

ناگهان زی در تو افکندم

بندها بود بر من، اکنون شد

[...]

باباافضل کاشانی
 

باباافضل کاشانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵

 

سرگشته وار بر تو گمان خطا برم

بی آنکه هیچ راه به چون و چرا برم

از جان و از تنم نتوانم به شرح گفت

کاندر رهت، ز هر دو، چه مایه بلا برم

من رخت بینوایی تن بر کجا نهم؟

[...]

باباافضل کاشانی
 

باباافضل کاشانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶

 

در آب و گل که آورد، آیین جان نهادن؟

بر دوش جان نازک، بار گران نهادن؟

شاداب شاخ جان را، از بوم جاودانی

برکندن از چه علت، در خاکدان نهادن؟

ز آوردن تن و جان، با هم چه سود بینی

[...]

باباافضل کاشانی
 

باباافضل کاشانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷

 

رنگ از گل رخسار تو گیرد گل خود روی

مشک از سر زلفین تو دریوزه کند بوی

شمشاد ز قدّت به خم، ای سرو دل آرا

خورشید ز رویت دژم، ای ماه سخن گوی

از شرم قدت سرو فرومانده به یک جای

[...]

باباافضل کاشانی