×
جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » اشعار پراکنده » شمارهٔ ۴
یارم چو شود به طوف بستان مایل
گل دل بکند ز برگ خود خوار و خجل
بیند رخ او و سر نهد در عقبش
وانگه دهدش خبر ز بی برگی گل
جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » اشعار پراکنده » شمارهٔ ۱۶
ای آمده سوی بیدلان دیر به دیر
وز سنگدلی به خونشان گشته دلیر
دیدم رخ خوب تو در اثنای دو روز
چون بنمودی میان امروز و پریر
جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » اشعار پراکنده » شمارهٔ ۱۷
چون جمع شود ز عقل و دین قافلهها
عشق تو کند« عالیها سافلها»
عشق تو که فرض ماست چون روی نمود
سهل است اگر فوت شود نافلهها
جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » اشعار پراکنده » شمارهٔ ۲۱
از آتش سودای تو دم زد دل من
بر طارم افلاک علم زد دل من
دامان امید را ز مقصد پر یافت
در پیروی تو تا قدم زد دل من