ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۱ - آغاز
سرنامه نام خداوند پاک
که پیدا کند آدمی را ز خاک
حکیمی که بی فکرت و بی علل
بپیوست ملک ابد با ازل
خطا پوش مشتی پراکنده حال
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۲- در مناجات
خدایا جنایت ز حد بردهایم
به بیشرمی آب خرد بردهایم
نه ما را ز اخلاص بوئی خبر
نه ما را ز تحقیق بوئی اثر
اگر بر جناب تو سر مینهیم
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۳- المقاله
منم ننگ هستی و از نیست کم
به فخر دو عالم کشیده رقم
اگر برهمن مینشیند به لات
ز من میزند لاف در سومنات
ز من ننگ بگریزد و نام هم
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۴- در صفت آفرینش عالم
جهان آفرین رازق ذوالکرم
چو بنهاد بر لوح امکان قلم
به اول قلم عقل کل آفرید
و ز آن تخم صد گونه گل آفرید
و ز و کرد چون نفس اول پدید
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۵- در نعت سیدالمرسلین علیهالسلام
هزار آفرین صدر لولاک را
که حق بهر او ساخت افلاک را
محمد که ختم رسل ذات اوست
دو عالم منور ز آیات اوست
رسولی که بیحاجت حرف لب
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۶- در سبب نظم کتاب
شبی اختر بخت تابنده بود
سعادت نظر بر من افکنده بود
فلک داد در دست بختم عنان
ز سعدین در برج طالع قران
نشسته به صدر قضا مشتری
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۷- المقاله
زهی ذات تو ز آفرینش غرض
توئی جوهر و آفرینش عرض
توئی سایهٔ آفتاب قِدم
که هم سایه و آفتابی به هم
رخ جان به گرد تن آلودهای
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۸- حکایت
یکی وقت من دلبری داشتم
به زیبا جوانی سری داشتم
جمالش به خوبی چو گل در چمن
غبار رهش سرمهٔ چشم من
دهانش مرا چشمهٔ نوش بود
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۹- حکایت
گدائی کهن جامهٔ شهرگرد
به من گفت رازی و دریوزه کرد
که جان پدر با خسان در مپیچ
که هرگز منافع نیابی ز هیچ
فرومایه را ساز راحت مده
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۱۰- المقاله
گرت چشم معنی کند رهبری
که نیکو در احوال ما بنگری
ز اول در آئی به دریای غیب
هنر بینی و چشم بندی ز عیب
چو غواص آنجا شناور شوی
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۱۱- حکایت
شنیدم که شاهی مبارک نظر
خداوند شمشیر و تاج و کمر
سپهدار و لشکرکش و جنگجوی
که با تیر بشکافتی تار موی
مبارک غلامی پریچهره داشت
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۱۲- المقاله
به پیری همیگفت روزی پسر
که ای دیده حال جهان سر به سر
به بیهوده گشته فراز و نشیب
فروخوانده دفتر، نوشته کتیب
به گرد جهان گشته بیرون ز حد
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۱۳- حکایت دهقان
یکی مرد دهقان درختی نشاند
دگر آستین بر زراعت فشاند
یکی رنج سرما و گرما کشید
عذاب زمستان و گرما چشید
دگر مرد دل را به راحت نهاد
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۱۴- حکایت
سکندر که قفل ممالک گشاد
شنیدم که بنیاد شهری نهاد
چو بر ساحل افتاد اقصای شهر
لب بحر زد بوسه بر پای شهر
چو مردم شدندی بر اطراف بام
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۱۵- المقاله
ترا دیدهٔ دل اگر باز شد
همای سعادت به پرواز شد
به ملک خرد پنج نوبت بزن
در بوستان سعادت بزن
مگر یابی آنجا نسیم گلی
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۱۶- حکایت
یکی مرد صاحب نظر در بهار
گذر کرد بر دامن کوهسار
سر چشمهای دید در پای سنگ
به سو گلی رُسته یاقوت رنگ
زمانی وطن بر لب چشمه کرد
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۱۷- حکایت
یکی رند در گلخنی خفته بود
تو گویی به خواب عدم رفته بود
چنان دید در خواب کو شاه شد
بر او محنت و رنج کوتاه شد
به دستش سپرده جهان تاج و تخت
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۱۸- المقاله
گر از مایهٔ عشق گویم سخن
مرا آتش دل بسوزد دهن
قضا کیست؟ مأمور فرمان عشق
فلک چیست؟ طاقی ز ایوان عشق
ز عشق است کار جهان را نظام
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۱۹- حکایت
یکی روز محمود گردن فراز
نهان رفت در خانهای با ایاز
منور بساطی بینداختند
شه و ینده شطرنج میباختند
به هر وقت کان بنده شه خواستی
[...]
ناصر بخارایی » مثنوی هدایتنامه » ۲۰- حکایت
شبی طوطئی ز آشیان بر پرید
به مأوای خفاش ناگه رسید
همیگفت خفاش اوصاف شب
همه شب نمیآرمد از شغب
که در روز از ضربت تیغ خور
[...]