گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵

 

روز وشب پیدا ز چهر و طره دلدار شد

آن یک از بس گشت روشن این یک از بس تار شد

بود یوسف دلبر مارا غلام از جان ودل

خواست چون بفروشدش ناچار در بازار شد

قوت جانها چهر او درقحط شدنبودعجب

[...]

۴۳ بیت
بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

زمانه ای است که شادی به خلق گشته حرام

حرام گشته ز غم زندگی به خاص و به عام

زهر لبی شنوم زیر لب کشد افغان

به هر دلی نگرم کرده رم از او آرام

همی نه خلق جهان میخورند خون جگر

[...]

۴۳ بیت
بلند اقبال