گنجور

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

در کنج خرابه بر حصیری دو سه گز

با دخترکی گرم تر از دختر رز

هان می میخور، ورنه دل خود میخور،

هن لب میمز، ورنه لب خود میگز!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

جویم هر روز شب، که کاهد این سوز

گویم هر شب که: روز گردد فیروز

از عمر، چهل سال گذشته است و، هنوز

روز از پی شب گردم و شب از پی روز

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

تا کی شب و روز و روز، شب از سر سوز

نالم ز فراقت ای مه مهر افروز؟!

گفتی: شب و روزی دهمت دل، چه شود

کان شب امشب باشد و آن روز امروز

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

شبها دارم از آن مه مهر فروز

در سینه همه آتش و در جان همه سوز

گفتی: شب و روزت، ز چه شد تیره و تار؟!

آن موی چو شب ببین و، آن روی چو روز!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

امشب ز مه رخت شبم مهر افروز

و امروز، ز طلعت تو روزم فیروز

القصه ز روزان و شبان در همه عمر

بگذشت بمن شب امشب و، روز امروز!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

یاری که بود دردم ازوف درمان نیز

بگذشت و کشید از کفم دامان نیز

من در پی اینکه، باز گیرم دل ازو؛

او در پی آنکه، گیرد از من جان نیز!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

تن ز آتش غم، چو عود می بین و مپرس

آهم بلب کبود می بین و مپرس

کس را خبر از درون آتشکده نیست

از روزنه هاش دود می بین و مپرس

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

خسرو، کآراست ملک چون روی عروس

نوشید می و به لعل شیرین زد بوس

هم نغمه ی نی شنید و هم ناله ی کوس

هر کار که خواست کرد، لیکن افسوس

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

جانم ز تو شد تباه، افسوس افسوس!

روزم ز تو شد سیاه، افسوس افسوس!

اکنون بتو نیست راه، افسوس افسوس

افسوس افسوس و، آه افسوس افسوس!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

یا رب مپسند کعبه گردد ناووس

دهقان گیرد کاسه، ز دست کاووس

بر ساعد روسبی نشیند شاهین

در خانه ی روستا خرامد طاووس

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

یاری کامروز نقد دل باختمش

در کشور حسن، رایت افراختمش

فرداست که میمیرم و، خواهد گفتن:

افسوس که زود رفت و نشناختمش!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

یار آمد و، جان برایگان میدهمش

جان در قدم سرو روان میدهمش

او میگرید بر من و، من میگویم:

دل میدهدم کنون که جان میدهمش!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

خوش آنکه ز وصل تو شبی بالم خوش

رو بر کف پای نازکت مالم خوش

چشم تو بمن باشد و من گریم زار

گوش تو بمن باشد و من نالم خوش

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

امشب مهم آمد، نه چنان فاش که دوش

گفتا: کشمت- گفتمش: ای کاش که دوش

میکشتی و از غصه نمی بایستم

هر شب گفتن: شبا چنان باش که دوش!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

نقشی زخطا نبسته کلک تو زخط

در دایره ی وجود ذات تو نقط

جان بخشی و جان ستانی، اما نه غلط

آن گاه سخا کنی بر این، گاه سخط

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

بوی گل خود میشنوم از گل باغ

هم نکهت مشکین خطش از سنبل باغ

می نشنود از ناله ی کنج قفسم

گوش گل باغ، ناله ی بلبل باغ

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

شد ماه سخن نهفته آذر ز کلف

د ررخامه نماند قدر و در نامه شرف

در کار سخن مکن دگر عمر تلف

یا چنگ بچنگ گیر، یا دف بر کف

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

روز وصلت، شد آتش افروز فراق!

ز آن روز، همه شب بودم، سوز فراق

ز آن شب که نشست شمع با پروانه

هر روز بر او میگذرد روز فراق

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

گفتم: گویم درد غم اندوز فراق

جانت سوزم ز آتش سوز فراق

دردا که بصد روز قیامت نتوان

گفتن کاری، که کرد یک روز فراق

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

شادیم، مدام از غم دلکش عشق

پیوسته خوشیم، از خوش و ناخوش عشق

هرگز نکشم دست ز دامان گناه

گر آتش دوزخ است، چون آتش عشق

آذر بیگدلی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۱۰
sunny dark_mode