آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱
تا دیدمت ای شمع شب افروز، مرا
سوزی است که، جان سوزد، از آن سوز مرا
یک روز چرا نمی نشینی با من؟!
آخر ننشاندی تو باین روز مرا؟!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲
آن مرغ، که ناله همنفس بود او را
در کنج قفس، باغ هوس بود او را
شد نغمه سرای طرف باغ، اما کو؟
آن ناله، که در کنج قفس بود او را؟!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳
طوفان، سرو سر کرده ی اصحاب وفا
از بسکه ز گردش فلک دید جفا
آسود چو در خاک نجف، آذر گفت:
«طوفان در دریای نجف شد ز صفا»
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴
امروز چو عارت آید از صحبت ما
وز ننگ نباشدت سر الفت ما
فردا چو نشینی بسر تربت ما
شکرانه ی آن یاد کن از حسرت ما
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵
ای اهل وطن! آرزوی روی شما
داریم و نداریم گذر سوی شما
ما خود پی کار خود گرفتیم، ولی
مسکین دل ما که ماند در کوی شما
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶
در صبحدمی که کردمی نافله ها
شد سوی جنان روان ز جان قافله ها
دیدم بیکی چشم زدن کاشان را
از زلزله شد عالیه ها، سافله ها
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷
از تو، دل غم کشیده دارد گله ها
وین جان بلب رسیده، دارد گله ها
نی نی ز تو نور دیده، جای گله نیست؛
من از دل و، دل ز دیده دارد گله ها!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸
دور از تو شبی در اثر زاریها
دیدم ز تو در خواب بسی یاریها
زان شب دگرم خواب نه، سبحان الله
یک خواب وز پی این همه بیداریها؟!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹
بگداخت تنم ز آتش تب امشب
جانم ز غمش رسیده بر لب امشب
بگذشت ز من یار، چو هر روز امروز؛
ز آن میگذرد بمن، چو هر شب امشب
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
مرغ دل من، که بود دست آموزت؛
غلطید بخون، ز ناوک دلدوزت
با ما روزی گر بشب آری چه شود؟!
شکرانه ی اینکه نیست چون شب روزت
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱
گر جز تو کسی دل مرا برد رواست
اما نگه تو جانب غیر خطاست
صد ناوک و یک نشانه، سهل است ؛ ولی
یک ناوک و دو نشان، نمی آید راست!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲
باد سحری، ز مرغزاری برخاست؛
وز هر طرفی، بانگ هزاری برخاست
از عشق گلی، در آشیان نالیدم؛
از هر قفسی ناله ی زاری برخاست!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
ای اهل هوس، عشق شماری دگر است
آب و گل عشق، از دیاری دگر است
هر کار که مشکل تر از آن کاری نیست
کاری دگر است، و عشق کاری دگر است!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
ما را شب هجر، سینه سوداخیز است
وز سیل سرشک، دریاخیز است
صد منت رفته، بازگردد شب هجر
آری شب هجر، روز رستاخیز است
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵
از هجر، مرا هم مژه گوهر پوش است
دل از ستمت بناله، لب خاموش است
از چشم ترم، بیتو در افشان شب و روز؛
اما نه از آن در، که تو را در گوش است
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
حالم ز غم هجر، چه ناخوش حال است
حالی که ز گفتنش زبانم لال است!
دارم چشم نگه ز چشمی و چه چشم؟!
چشمی که هزار چشمش از دنبال است!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
کوی تو، که رشک گلستان ارم است
تا هست در آن مرغ دلم، محترم است
بیرون چو رود، سزاست خون ریختنش؛
تا در حرم است صید، صید حرم است!!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
از گل بسته است دسته، کاین روی من است!
شب بر رخ روز بسته، کاین موی من است!
چون مه بفلک نشسته، کاین کوی من است!
دل بر سر دل شکسته، کاین خوی من است!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹
گل بر سر هم ریخته، کاین روی من است!
صندل بگل آمیخته، کاین بوی من است!
سنبل ز مه آویخته، کاین موی من است!
صد فتنه برانگیخته، کاین خوی من است!!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰
امشب که مرا بر آستانت راه است
از درد دلم، دلت کجا آگاه است؟!
گیرم که دهی رخصت حرفم، چکنم!
کافسانه ی من دراز و شب کوتاه است!