فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱
بی چیزی من اگرچه پا بست مرا
غم نیست که تاب نیستی هست مرا
با بی سر و پائی ز قناعت دایم
سرمایه روزگار در دست مرا
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲
تن یافت برهنگی ز بی رختی ما
دل تن بقضا داد ز جان سختی ما
چون دید غم و محنت ما را شب عید
بگرفت عزای روز بدبختی ما
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳
از بسکه زند نوای غم چنگی ما
اندوه کند عزم همآهنگی ما
شادی و گشایش جهان کافی نیست
در موقع غم برای دل تنگی ما
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴
دردا که ز جهل درد نادانی ما
چون سلسله شد جمع پریشانی ما
با حق قضاوت اجانب امروز
یک داغ سیاهیست به پیشانی ما
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵
ای آنکه ترا به دل نه شک است و نه ریب
آگاه ز حال خضر و چوپان شعیب
خوش باش که گر خبر به طوفان ندهند
هر روز بگیرد خبر از مخبر غیب
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶
در این ره سخت گر شود پای تو سست
از دست شکستگان شوی رنجه درست
هر چیز که خواستی مهیا کردند
گر مرد هنروری کنون نوبت تست
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷
در موقع سخت می نباید شد سست
کز عزم، شکسته را توان کرد درست
خورشید موفقیت رخشان را
در سایه اتفاق می باید جست
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸
امروز محصلین ز اعلی تا پست
دارند کل اندر کف و بیرق در دست
یعنی که به قحطیزدگان رحم کنید
ای ملت با عاطفه نوعپرست
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹
پیش همه منفعت اگر مطلوب است
در نفع چرا این بد و آن یک خوب است
سودی که زیان ندارد از بهر عموم
سودیست که جوینده آن محبوب است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
با طبع بلند قصر قیصر هیچ است
دارائی دارا و سکندر هیچ است
با خانه بدوشی ببر همت ما
صد قافله گنج خانه زر هیچ است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱
هر مملکتی در این جهان آباد است
آبادیش از پرتو عدل و داد است
کمتر شود از حادثه ویران و خراب
هر مملکتی که بیشتر آزاد است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲
روزی که شرار بغض و کین شعله ور است
وز آتش فتنه خشک و تر در خطر است
افسوس من این است که در آن هنگام
بیچاره تر آن بود که بیچاره تر است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
هر خواجه که خیل و حشمش بیشتر است
درد و غم و رنج و المش بیشتر است
دنیا نبود جای سرور و شادی
هر پیشتری درد و غمش بیشتر است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
هر روز در این خرابه جنگی دگر است
در ساغر شهد ما شرنگی دگر است
اوضاع سیاست عمومی گویا
چون بوقلمون باز به رنگی دگر است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵
جان بنده رنج و زحمت کارگر است
دل غرقه به خون ز محنت کارگر است
با دیده انصاف چو نیکو نگری
آفاق رهین منت کارگر است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
دنیای ضعیف کش که از حق دور است
حق را بقوی می دهد و معذور است
بیهوده سخن ز حق و باطل چکنی
رو زور بدست آر که حق با زور است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
ما را همه از دو کون یک گوشه بس است
در راه طلب عزم متین توشه بس است
از کشته روزگار و از خرمن دهر
یک دانه کفایت است و یک خوشه بس است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
اکنون که چمن چو چتر کیکاوس است
وز سبزه دمن چو خوابگاه طوس است
برخیز به بط کن می چون چشم خروس
کز گل در و دشت چون پر طاوس است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹
در مسلک ما طریق مطلوب خوش است
دلجوئی مردمان مغلوب خوش است
کافی نبود برای ما نیت خوب
با نیت خوب کرده خوب خوش است
فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰ - صندوق آرا
ای جعبه رأی را چه دین و کیش است
کز آن دل خوب و زشت در تشویش است
گر دیده چه دنیای دنی این صندوق
هر یک نفری در آن دو روزی پیش است