فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
گلرنگ شد در و دشت، از اشکباری ما
چون غیر خون نبارد، ابر بهاری ما
با صد هزار دیده، چشم چمن ندیده
در گلستان گیتی، مرغی به خواری ما
بیخانمان و مسکین، بدبخت و زار و غمگین
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
سخت با دل، دل سخت تو به جنگ است اینجا
تا که را دل شکند شیشه و سنگ است اینجا
در بهاران گل این باغ ز غم وا نشود
غنچه تا فصل خزان با دل تنگ است اینجا
نکنم شکوه ز مژگان تو اما چکنم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
هر آنکه سخت به من لافِ آشنایی زد
به روزِ سختیِ من دم ز بیوفایی زد
به بینوایی خود شد دلم چو نی سوراخ
دمی که نی به نوا داد بینوایی زد
دُکّانِ پستهٔ بیمغز بسته شد آن روز
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰
شوریده دل به سینه به عنوانِ کارگر
شورید و گفت جانِ من و جانِ کارگر
شاه و گدا فقیر و غنی کیست آنکه نیست
محتاج زرع زارع و مهمان کارگر
سرمایهدار از سرِ خوان رانَدَش ز جور
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴ - در زندان قصر
ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شوم
وین قدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
آسمانا ز ره مهر مرا زود بکش
که اگر دیر کشی پیر و زمینگیر شوم
جوهرم هست و برش دارم و ماندم به غلاف
[...]