گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱

 

تا روی تو دیدیم یقین شد ما را

بر قدرت ذات خالق ارض [و] سما

از روی تو می توان به معنی پی برد

«سیماهم فی وجوهمم» گفت خدا

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲

 

پاک از همه ساز جای استغنا را

بنواز بلندنای استغنا را

خواهی که به دام کس نگردی پابند

در دام آور همای استغنا را

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳

 

آتش گشتم در جگر انداخت مرا

چون باد شدم در به در انداخت مرا

گر خاک شدم، چرخ لگدکوبم کرد

گر آب شدم از نظر انداخت مرا

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴

 

عید آمد و رفت روزه از یاد، مرا

کردند بتان به غمزه دلشاد مرا

امروز به بندگی قبولم کردند

دل شد ز غم قیامت آزاد مرا

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵

 

عالم دریا حباب آن دریا ما

موجش طوفان کناره اش ناپیدا

ما می دانیم تا چها می گذرد

ای بی خبران هر نفس از ما بر ما

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶

 

استاد زمانه عارف ذات و صفات

محمود [به نزد] همه چون آب حیات

بی روی تو روی خوشدلی نتوان دید

دور از تو ز غم چگونه یابیم نجات؟

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷

 

او با تو همیشه و تو بی او عجب است

او صاحب خلق است و تو بدخو عجب است

هر سو نگری جمال او نیست عجب

اما دل تو رفته به هر سو عجب است

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸

 

تارک الف و دال که باشد خوب است

بی پا و سر و مال که باشد خوب است

دیوانه و ابدال که باشد خوب است

درویش به هر حال که باشد خوب است

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

در راه وفا سبک خرامی خوب است

در منزل دور، تیزگامی خوب است

گویید به این سمند دوران گویید

با مردم نیک بدلگامی خوب است؟

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

آن ذات که عالم به طفیلش برپاست

عالم جوی و وجود آن کس دریاست

همت نگر و جاه و مراتب را باش

جز امت عاصی ز خدا هیچ نخواست

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱

 

دوری ز خیالات هوا تجرید است

دل چون ز همه یگانه شد تفرید است

هر دم که به یاد تو روم نوروز است

هر گاه که قربان تو گردم عید است

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲

 

امروز که سنگ و سیم و زر در کار است

شام و صبح و شب و سحر در کار است

با جاهل پرستیز، ظالم باید

چون چوب بود سخت تبر در کار است

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳

 

منصور که در دار جهان مغفور است

خاک ره او تاج سر فغفور است

در دار خرابات جهان مشهور است

یک بغداد است و دار یک منصور است

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴

 

تا درد و غم عشق تو درمان گیر است

بی دردی تو هنوز دامان گیر است

یک موی درون دیده، یک خربار است

عیسی است که سوزنی گریبان گیر است

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵

 

گنجینهٔ ما سینهٔ [افگار] بس است

زرپاشی آن ماه شرربار بس است

از هر دو جهان متاع برچیدهٔ ما

چشمی نگران و دل بیدار بس است

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶

 

در سینه ز عشق، داغ بسیار بس است

اغیار شوند گو جهان، یار بس است

دل را بجز از وصال چیزی مدهید

چون آینه روزیش ز دیدار بس است

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷

 

ایام بهار است نه می در جام است

نی سوخته ای هم نفس این خام است

کوتاهی طالع است یا بوده چنین

یا سختی اوقات در این ایام است

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

خوش حالت آن مرد که خیرانجام است

سهل است نکونام اگر بدنام است

یک یک رفتند گرم شد تا صحبت

این عالم بی وفا مگر حمام است

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹

 

معشوق، خدا جاذبه اش رهبر ماست

شاهد، دل آگه است و چشم تر ماست

هر دم به خیال دوست پرواز کنم

بالله که شوق [و] ذوق بال [و] پر ماست

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰

 

ای ماهوشان، فقیر، درویش شماست

درویش شما و خیراندیش شماست

گر گبر اگر مجوس [و] رهبان خوانید

درویش شما و مذهب کیش شماست

سعیدا
 
 
۱
۲
۳
۸