بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱
تا از صفت وجود فانی نشوی
باقی بجمال جاودانی نشوی
در دفع دویی کوش که در طور وفا
محجوب جواب لن ترانی نشوی
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲
تا چند بنفس خویش بیداد کنیم
خود را بزوال عقل دلشاد کنیم
نخلی که بدان بهشت سر سبز شود
از پا فگنیم و دوزخ آباد کنیم
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳
تا هستی ما فنای مطلق نشود
جان را صفت بقا محقق نشود
تا بر سر دار سر نبازد منصور
بیخود متکلم انا الحق نشود
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴
در لوح عدم نهان بود نقش وجود
چینی، حبشی هر آنچه در امکان بود
خورشید قدم برآمد از اوج شهود
ماهیت هر یکی جدا باز نمود
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵
من کیستم آتش بدل افروخته یی
وز شعله ی عشق آتش اندوخته یی
در مهر و وفا چو سنگ آتش برگم
باشد که رسم بصحبت سوخته یی
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶
روزیکه فلک بکشت ما داس نهد
نامرد چو مرده تن بکرباس نهد
کو شیر دلی که زیر شمشیر فنا
دندان بجگر جگر بالماس نهد
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷
آنم که نه آب در دلم جسته نه تاب
وز باده فتاده مست بر خاک خراب
گر لطف تو دستگیر گردد گذرم
چون شعله از آتش و چو ماهی از آب
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸
ای با همه در میان وادی با همه یار
وی چون گل و می مدام در دست و کنار
جز تو ز تو نیست جلوه گه در همه حال
موسی ز درخت دید و منصور ز دار
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹
تا جان ترا فنا میسر نشود
از نور بقا دلت منور نشود
یکرو شوو یکجهت که انوار خدا
در اینه ی دو رو مصور نشود
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
آن قوم که اسرار ازل بنهفتند
در پرده ی دل گوهر وحدت سفتند
گر غیرت آن نبودی و ترک ادب
آن نکته که بود گفتنی می گفتند
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱
وقتست که رنگریزی تاک کنند
خوبان چمن جلوه بر افلاک کنند
چون خیل ملک یکایک اوراق درخت
آیند فرود و سجده بر خاک کنند
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲
منت که رسیدیم بکام دل ازو
حل گشت بما جهان جهان مشکل ازو
بنگر که چه سهو کرده باشیم همه
معشوق چنین بما و ما غافل ازو
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
ساقی قدحی که از میان خواهم رفت
آشفته و مست از جهان خواهم رفت
در آمدنم نبود از هیچ خبر
آن دم که روم نیز چنان خواهم رفت
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
افسوس که آتشم ببیهوده فسرد
وین جام لبالبم رسیدست بدرد
کوشم که کنم دگر چراغی روشن
ترسم که چو برفروزمش باید مرد
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵
هر دم چو فلک بوضع دیگر گردد
کام دل ازو کجا میسر گردد
صد دور کند بکام خود سیر ولی
چون دور مراد ما رسد بر گردد
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
تا از نظرم نهفته یی همچو پری
دیوانه شدم ز غایت در بدری
گر بیخبر آمدم بکوی تو مرنج
کز خود خبرم نبود از بیخبری
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
جام می و بزم عشرت از میخواران
فردوس جزای عمل هشیاران
نظاره ی سرو و ارغوان از یاران
عشاق و خیال آتشین رخساران
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
من می نه پی دفع خرد می نوشم
حقا که بدفع خوی بد می کوشم
عیبست مرا که خود گریزانم ازو
این عیب ز دیده های خود می پوشم
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹
تا خار کند نزاع همسنگی گل
زایل نشود ز غنچه دلتنگی گل
مادام که در حجاب نشوست و نما
ظاهر نشود کمال یکرنگی گل
بابافغانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰
از گلشن جان غرض گل روی تو بود
زین باغ مراد سرود دلجوی تو بود
مقصود از آفرینش لوح و قلم
نقش خط سبز و طاق ابروی تو بود