گنجور

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶

 

چنان گریستم از درد دوری دلبر

که کشتی فلک افکنده اندرو لنگر

جهان ندیدم اگرچه جهان نودیدم

از آن که بر نگرفتم دمی ز زانو سر

سپندوار بر آتش نشسته ام دایم

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

گرفتم آینه تا بنگرم حقیقت حال

ز ضعف خویش نبینم در آینه تمثال

همیشه گریم و هیچش سبب نمیدانم

بسان طفلی که آتش گرفته در چنگال

زجور چرخ نه اکنون خمیده ام که نخست

[...]

ابوالحسن فراهانی