جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۴
گفتم که چراست گرد آن تنگ شکر
باریک خطی نبشته از عنبر تر
گفتا که عقیق را بباید نقشی
تا مهر توان نهاد بر درج گهر
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۵
تا من ز رخ خوب تو گشتم مهجور
نزدیک تو تا شتافت جان رنجور
شد دست اجل چون تو بجانم نزدیک
ای چشم بدان همچو من از روی تو دور
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۶
جانا نم دیده وتف سینه نگر
این عشق تو و فراق دیرینه نگر
گر یوسف و یعقوب ندیدی بعیان
در من نگر ایجان و در آیینه نگر
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۷
ای روی تو را برده مه چرخ نماز
زلفت چو شب هجر سیه رنگ و دراز
عذری که رخ تو دوش آوردم پیش
از چشم چو زلف خود پس گوش انداز
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۸
گفتی مگذر بکوی ما در زین پس
کامیخته ز مهر با دیگر کس
این خود چه حدیثست ولی دانم چیست
سیر آمده بهانه میجوئی و بس
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۹
در جامه ازرق آن بت عشوه فروش
چون ماه ز آسمان پدید آمد دوش
گر نه فلکست پس چرا همچو فلک
هم زرق فروش آمد و هم ازرق پوش
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰
زلفی که همی نهاد سر بر قدمش
بسترد که بد جایگه پیچ و خمش
آنکس که نهاد استره بر فرق سرش
چون استره ننهاد سر اندر شکمش
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۱
آن ماه که آفتاب نامست رخش
وندر ره عقل و هوش دامست رخش
دیدم رخ اوی و عکس خورشید در آب
معلوم نمیشد که کدامست رخش
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۲
نادیده هنوز آن رخ غم پردازش
بر بود دلم زلف کمند اندازش
پس با که بگویم که دل من که ربود
یاری که چو بینم نشناسم بازش؟
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۳
یک بوسه زلعل خویش کم گیر و ببخش
زنهار روا مدار تقصیر و ببخش
جان پیش کشیده ام نه از بهر بها
این هدیه آن عطاست بپذیر و ببخش
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۴
گفتم که بزلف در کجا دارم دل
بنمای بمن تا بتو بسپارم دل
بگشای سر زلف و نگه کن تا من
چون از سر زلف تو برون آرم دل
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۵
در هجر تو گفتم که ز جان میترسم
وصل آمد و من هم آنچنان میترسم
دی خود ز زبان دشمنان ترسیدم
امروز ز چشم دوستان میترسم
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۶
در فرقت تو دلی پر از خون دارم
وز دیده بچهره بر دو جیحون دارم
دردی ز حد قیاس بیرون دارم
این عشق بدین صفت نهان چون دارم
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۷
دلخسته آنزلف چو چوگان توام
سرگشته آن کوی زنخدان توام
بر من دل تو نرم نخواهد گشتن
من بنده آن دل چو سندان توام
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۸
بر آتش غم فتاده چون زلف توام
سر خیره بباد داده چون زلف توام
با آنکه ز خط برون نهادستی پای
سر بر خط تو نهاده چون زلف توام
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۹
در عشق تو تیره حال چون خال توأم
وز پشت خمیده زلف چون دال توام
باریک و دو تا نگون و نالان و ضعیف
در پای تو افتاده چو خلخال توأم
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۰
بی دیدن دوست دیدگانرا چکنم
بی جان جهان جان و جهان را چکنم
جانم ز برای وصل او می بایست
چون نیست امید وصل جانرا چکنم
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۱
من آتش دشمنان بباد انگارم
بر خاک ز تیغ آبگون خون بارم
یا سر چو سر زلف تو بر باد دهم
یا آب بروی کار خود باز آرم
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۲
من جمله زبان ز حرص چون بید شدم
پیش همه چون سایه خورشید شدم
گرد همگان بر آمدم هیچ نشد
یارب تو بده کز همه نومید شدم
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۳
بگذشت ز عشق دولت بی غمیم
وا ماند پس از غمت همه خرمیم
از من نشوی خجل، چه بی شرم کسی
وز تو نشوم سیر، چه شوخ آدمیم