گنجور

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸

 

اسبت که حنا زیب فزای تن اوست

کوهیست که لاله زار در دامن اوست

نی نی غلطم که آسمان دگرست

وز رنگ حنا شفق به پیرامن اوست

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹

 

بر پیل سپیدت که مبیناد گزند

شد بخت بلند هر که او دیده فکند

چون شاه جهان بر آن برآید گوئی

خورشید شد از سپیده صبح بلند

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰

 

کس نیست درین زمانه غمخوار کسی

دوریست که کس نمی شود یار کسی

همچون ناخن سرش سزای تیغست

هر کس گرهی گشاید از کار کسی

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱

 

ای همچو مگس بر همه طبعی تو گران

طاعون صفت از تو محترز پیر و جوان

زانگونه ثقیلی که ز رفتن ماند

افتد اگر از تو سایه بر آب روان

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲

 

دریاست کفت سحاب می خیزد ازو

یعنی سپرت که فتح می ریزد ازو

شمشیر شکست وز مصافش برگشت

خرمن دیدیکه برق بگریزد ازو

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳

 

شاها یکره بهر که افتد نظرت

ایمن شود از حادثه چون خاک درت

خورشید نیارد که بر آن تیغ کشد

خاکی که برو سایه فتد از سپرت

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴

 

شاهی که حمایت خدایش سپر است

مایل به سپر نه بهر دفع ضرر است

از هیچ مصاف رو نمی گرداند

منظور شجاعتش ازین رهگذرست

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵

 

تیغ غضبت خون همه اعدا ریخت

یک بنده تو آب رخ دریا ریخت

جمعیتشان سبحه تزویری بود

بگسست چو دانه بر درت سرها ریخت

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۶

 

این مژده فتح از پی هم زیبا بود

این کیف دو بالا چه نشاط افزا بود

از رفتن (دریا) سر (بیرا) هم رفت

گویا سر او حباب این دریا بود

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۷

 

ای با افلاک عقد الفت بسته

رفعت در پای کرسیت بنشسته

طاق تو بطاق کهکشان چسبان شد

مانند دوا بروی هم پیوسته

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۸

 

از حق چو ندا شنید ممتاز محل

زود از همگی برید ممتاز محل

رضوان در خلد بهر تاریخش گفت

فردوس محل گزید ممتاز محل

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۹

 

ای نقش جبین سرکشان فرش درت

آراسته از شکوه پا تا بسرت

ای نور و صفاخانه چشمی چه عجب

گر ابروی کهکشان بود بر زبرت

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۰

 

غم جای دگر نمی رود از بر من

تا هست نشان از دل غم پرور من

پژمرده نمی شود گل داغ جنون

تا می گذرد سیل سرشک از سر من

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۱

 

آنکس که ترا رخصت میخواری داد

صیقل پی آئینه هشیاری داد

تا باده ز کم حوصلگان رسوا شد

از موج بمستان خط بیزاری داد

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۲

 

شد تنگ ز کم ظرفی ما مشرب جام

مشکل که دگر سیر کند کوکب جام

آید بفقان ز دست بد مستی ما

انگشت زند اگر کسی بر لب جام

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۳

 

با آنکه پیاله گیر این بزم منم

ممتاز بلطف ساقی انجمنم

گیرد هر کس از کف ساقی جامی

گردد چو پیاله آب اندر دهنم

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۴ - برای چراغانی شهر نورسپور

 

شب‌ها ز چراغ و شمع در نورسپور

هر ذره زند لاف تجلی با طور

هر روز ز شوق این چراغان تا شب

خورشید فتیله تابد از رشتهٔ نور

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵

 

افسوس که جمعیت از احوالم رفت

شیرازه اوراق مه و سالم رفت

من بلبل بینوایم از بی برگی

هم گلشن رفت و هم پر و بالم رفت

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶

 

زنهار مگو که بنده گمراهم

هر جا که روم بکویت افتد راهم

عالم همه آستانه درگه تست

هر جا باشم ساکن این درگاهم

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷

 

ابر آب دگر بروی دنیا آورد

باید بمیان سبزه مینا آورد

این حرف نه من ز پیش خود می گویم

باران خبر از عالم بالا آورد

کلیم
 
 
۱
۳۲
۳۳
۳۴
۳۵
۳۶
۳۸