گنجور

 
اسیر شهرستانی

درد دل ز آن بیشتر دارم که تدبیرش کنی

دل از آن دیوانه تر دارم که زنجیرش کنی

بر ندارد بعد مردن استخوانم را ز خاک

بال پرواز هما را گر پر تیرش کنی

عالم دل روی ویرانی نمی بیند به خواب

گر چو مهر از یک نگاه گرم تعمیرش کنی

حکم قتلم گردد آن حرفی که آری بر زبان

نور چشم من شود خوابی که تعبیرش کنی

مژده مرهم دهد زخم جفای آسمان

گر به تحریک ستم تیر از پی تیرش کنی

می شوی ایمن ز دست انداز سیلاب فنا

گر سر خود را حباب جوی شمشیرش کنی

چند گویی پیش جانان راز عشق خود اسیر

سخت می‌ترسم از این افسانه دلگیرش کنی