گنجور

 
اسیر شهرستانی

کاروان اشکم از اقلیم حیرت می رسم

برقتاز آهم از تاراج طاقت می رسم

آستان آرایی ای دارم ز یاد دوستان

پای تا سر سجده شکرم به خدمت می رسم

جذبه شوق وطن بی اختیارم می کشد

صید خونگرمم به پاس دام الفت می رسم

سنگ طفلان می کند پرواز استقبال من

روح مجنونم ز صحرای محبت می رسم

دور باد از کینه افلاک و چشم بد اسیر

بعد ایامی که از قحط فراغت می رسم