گنجور

 
اسیر شهرستانی

حرفی از شعله خویت به زبان می آرم

شمع را همچو نی امشب به فغان می آرم

غیرتم بین که ز تأثیر محبت هر دم

تا نبردم دلت از دیده نهان می آرم

گریه گرم و رخ زرد نظر کن که چو شمع

چمن شعله به گلگشت خزان می آرم

فهم آن بیهده گویی نکنم هرگز اسیر

اینقدر هست که حرفی به زبان می آرم