گنجور

 
اسیر شهرستانی

حباب با دل من آشنایی ای دارد

شکسته بند خطر مومیایی ای دارد

رهین منت پیر و جوان ز یکرنگی است

دلی که آینه خو شد گدایی ای دارد

خرابه کشتی و صحرا محیط و دل طوفان

جنون به عالم دل ناخدایی ای دارد

جنون ملال گداز خوشی است عاشق را

دیار دل نمکین روشنایی ای دارد

به نقص ما منگر بیش از این حریم دل است

که نارسا نگه اینجا رسایی ای دارد

خرابه دل من مسجد نماز من است

قضای ظاهریم خوش ادایی ای دارد

صفای آینه غیر است و جذبه نامحرم

اگر دلی به دلی آشنایی ای دارد

ز داغ بندگیت دل جدا نمی داند

اسیر عاجز اگر خودنمایی ای دارد