گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دُرد دردش دردخواری بایدش

دردمندی بردباری بایدش

گر بنالد بلبلی عیبش مکن

عاشق است و گلعذاری بایدش

دل به دلبر جان به جانان می دهد

هر که او وصل نگاری بایدش

رند سرمستی که می نوشد مدام

خوش حریفی و کناری بایدش

در چنین میدان که ما گوئی زدیم

پادشاهی شهسواری بایدش

دل بود آئینه او آئینه دار

آینه آئینه داری بایدش

یار یاران ترک اغیاران کند

گرچه سید یار غاری بایدش