گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عشق بازی از سر جان درگذر

کفر را بگذار و ایمان در گذر

دنیی و عقبی به این و آن گذار

همچو ما از این و از آن درگذر

زاهدان گر عیب رندان می کنند

درگذر از جرم ایشان درگذر

دُرد دردش نوش کن گر عاشقی

دردمندانه ز درمان درگذر

از دوئی بگذر که تا یابی یکی

بشنو و چون شیر مردان درگذر

در طریق عاشقی مردانه رو

تا بیابی ذوق مستان در گذر

بی تکلف نعمت الله را بجوی

در خیال نقش بندان در گذر